طی چند روز گذشته برخی تحلیلگران چنین برداشت کردهاندکه شاید شعلة آتش تحولات در «جهان عرب» رو به خاموشی گذاشته. استنباط مذکور معمولاً از این زاویه قابل تحقیق میشود که، تحلیلگر هنگام بررسی شرایط اخیر در چارچوبهای نظری و عملی اصولاً چه «انتظاراتی» از این تحولات داشته؟ به عنوان مثال، اگر این تحولات در مسیر گسترش دمکراسی سیاسی در مناطق مسلماننشین دنبال میشده، بدیهی است که پس از آغاز بمبارانهای غیرمترقبة شهرهای لیبی انتظارات تحلیلگر با بنبست برخورد کرده باشد. خلاصة کلام مشکل میتوان ملتی را تحت عنوان حمایت از دمکراسی بمباران کرد، و این انتظار را نیز نزد تحلیلگران تقویت نمود که چنین «بمبارانهائی» به گسترش دمکراسی منجر خواهد شد! چرا که، طی تاریخ بشر، آنهنگام که به هر بهانه و ترفندی خشونت بر مردمان اعمال شده، این خشونت فقط و فقط زمینهساز خشونتهای بیشتر بوده. از سوی دیگر، خشونت و دمکراسی دو مقولة متنافر و غیرقابل تلفیقاند.
پس با توجه به آنچه در لیبی میگذرد، میباید بپذیریم که در این برهه نوعی «تجدید نظر» در مواضع کلی قدرتهای بزرگ صورت گرفته و این تجدیدنظر نوعی «عقبنشینی»، حداقل در چارچوب پیشفرضهائی میباید تلقی شود که سقوط دیکتاتورهای تونس و مصر به وجود آورده بود. با این وجود، به دلیل پیچیدگی روزافزون سیاست جهانی مشکل میتوان خطوط اصلی این «تجدید نظر» را در شرایط فعلی ترسیم نمود. تا زمانیکه فروپاشی دیکتاتوریهای تونس و مصر مورد نظر بود، سیاستهای جهانی بر این محور تمرکز داشت که این دیکتاتوریها جای خود را به دیکتاتوریهائی هر چند نظامی، ولی «سبکتر» خواهند سپرد. به شیوهای که حاکمیتهای جایگزین بتوانند هم نیازهای مسکو را مد نظر قرار دهند و هم پیشفرضهای واشنگتن را تداوم بخشند. ولی در لیبی این دوگانگی منافع نتوانست در «نگرش استراتژیک» آنطور که باید و شاید عمل کند، در نتیجه جای خود را به «جنگ» سپرد.
مسلماً مسکو، واشنگتن و لندن در درگیریهای جاری لیبی نقشهائی اساسی، هر چند پنهان و پشتپرده ایفا میکنند. ولی در مورد اینکه چه دستهائی «شورشیان» را مسلح کرده، و به چه دلیل ارتش تا بندندان مسلح سرهنگ قذافی همچون ارتش صدام حسین طی درگیریهای «آمریکا ـ عراق»، توزرد از آب در میآید و میلیاردها دلار تسلیحات فوقمدرن یکشبه «زمینگیر» میشود، شاید بحث بیمورد باشد. این حکایتی است تکراری که سرنوشت غیر قابل اجتناب ارتشهای دستنشانده را در دوران معاصر رقم میزند. ولی جنگی که در لیبی به وقوع پیوست، و هنوز هم به صور مختلف ادامه دارد، فقط یک دلیل «منطقی» میتواند داشته باشد: وجود منابع غنی «نفتسبک»! فقط این امر میتواند تقابل منافع پایتختهای بزرگ را در این چارچوب نشان داده، نبرد بر سر تصاحب و کنترل هر چه بیشتر این ذخائر را به صورتی که مشاهده میکنیم در قالب جنگی «بیچهره» بر مردم لیبی تحمیل کند.
با این وجود، در اینکه کدام پایتخت «فرمان» فرضی حمله را صادر کرده نیز دچار توهم نشویم؛ در جهان سیاست برخی کشورها، گروهها و افراد «قربانی» برخی دیگر میشوند. کشوری قدرتمند لیبی را بمباران میکند و کشوری دیگر، به دلیل وابستگیها و اجبارات پیچدرپیچ دیپلماتیک «مسئولیت» این عملیات را در سطوح جهانی بر عهده میگیرد؛ قضیه دقیقاً به همین سادگی است که گفتیم.
ولی از آنجا که هر عملی نهایتاً عکسالعمل به دنبال خواهد داشت، تغییر پروژة قدرتهای بزرگ جهانی در لیبی، در دیگر مناطق پیامدهای ویژهای آفرید. پس بهتر است در این فرصت نگاهی بیاندازیم به پیامدهای «تحولات» لیبی در دیگر مناطق جهان. شاهد بودیم که سوریه، یمن، کویت و خصوصاً اردن هاشمی نیز طی روند تغییرات در «جهان عرب» پای در تحولاتی گذاشته بودند. بحران به ویژه در سوریه و یمن از بعد گستردهای برخوردار شده بود چرا که هر دو رژیم به طور کلی از مسائل داخلی جدا شده، طی سالهای دراز استبداد، دیکتاتوری خانوادگی را با «حکومت بر مردم» در ترادف قرار داده بودند.
با این وجود، پس از آنکه «تغییرات» گسترده در «جبهة» لیبی به وقوع پیوست، سیاست خارجی نیز در کشورهای مذکور از الگوی توحش «این باید برود، و آن باید برود» جدا شده و شاهد بودیم که هم بشار اسد در دمشق جان تازهای گرفت، و هم علی عبدالله صالح، دیکتاتور یمن از زبان شورای خلیجفارس، «اپوزیسیون» را که معمولاً از همان نانخورهای دستگاه تشکیل میشود به «مذاکرات» دعوت کرد! البته از نظر ما این «تغییر» به خودیخود یک گام مثبت میباید تلقی شود، چرا که فروپاشاندن یک رژیم در چنین ساختارهای وابسته و بیپایه و اساسی فقط به معنای جایگزینی «بد با بدتر» خواهد بود. حداقل ملت ایران در 22 بهمن 57 با این تجربة تلخ بخوبی آشنا شده.
در کشوری که فاقد ساختارهای حزبی، اتحادیههای فعال و مسئول کارگری و شبکههای گسترده و کارآمد حرفهای و صنفی است، فروپاشاندن رژیم حاکم، رژیمی که در همین خلاء تشکیلاتی قدرت را قبضه کرده فقط به این معناست که دست استعمارگران در چپاول و سرکوب ملت بازتر شود، چنین تاراج لگام گسیختهای، تحت لوای حکومت اسلامی اینک بیش از سه دهه است که تبدیل به روزمرة ملت ایران شده. خلاصه بگوئیم، امروز منافع قدرتهای بزرگ به صورتی شکل گرفته که در بسیاری از کشورهای «مسلماننشین» تحت لوای «استراتژی نوین»، عامل «فروپاشی» به «مذاکره» تبدیل میشود. جالب اینجاست که عامل مذکور اگر بتواند در این کشورها به صورت فراگیر عمل نماید، تأثیری شگرف بر فضای سیاسی خواهد گذاشت.
شاهدیم که پس از برقراری رابطة «استعمارگر ـ استعمارزده»، کشورهای قدرتمند که همان استعمارگران باشند، گسترش «تقدس» و اسطورههای مقدس را بهترین راه جهت تاراج ملتهای تحت سلطه دیدهاند. به عبارت سادهتر، تلاش اینان بر این محور متمرکز بوده و هست که در این کشورها هر چه بیشتر به انواع «تقدس» دامن زنند. تقدسهای بومی، قومی، دینی و برخی اوقات حتی «حرفهای» و قشری از جمله تلاشهای استعمارگران جهت تحمیل سکون بر جامعه، و به بنبست کشاندن تحولات اجتماعی در جهان چپاول شده است. شکلگیری «حکومت اسلامی» در ایران، آنهم تحت «رهبری» یک پیرمرد بیاطلاع از جهان سیاست به نام روحالله خمینی، یکی از موفقیتآمیزترین عملیات استعماری در جهان میتواند تلقی شود. از نخستین دقایقی که «بیبیسی» و دیگر بلندگوهای استعمار روحالله خمینی را بر سر زبانها انداختند، نام وی با «تقدسی» غیرقابل تردید عجین شد! بدیهی است که این «تقدس» هم نتیجة عملکرد رژیم گذشته بود، و هم بازتابی از منافع استعماری و پیشینة تاریخی و «تقدسهای» جاری و معمول در جامعة فئودالی ایران.
بیتردید «انقلاب» اسلامی، که پس از سالیان دراز زمینه سازی استعمار و اسلامگرایان در پایتختهای غرب به منصة ظهور رسید، در به ارزش گذاشتن این «تقدسهای» پوچ قلهای رفیع به شمار میرود. ولی همانطور که بالاتر عنوان کردیم، در شرایط فعلی سیاستهای حاکم جهانی ترجیح میدهند پای به دوران «مذاکره» بگذارند، و به همین دلیل محافل طرفدار «تقدس» یکی پس از دیگری منزوی شده، جای خود را به محافلی میسپارند که حاضرند نوعی برخورد منطقیتر را از طریق مذاکرات دنبال کنند. این است همان نکتة مثبتی که بالاتر تحت عنوان تغییرات «سیاسی ـ استراتژیک» و چرخشهای جدید به آن اشاره کردیم. به استنباط ما این نکته بسیار حائز اهمیت است. چرا که ویژگی «تقدس» و یکی از مهمترین خصائل پرسوناژهای مقدس اسطورهای همانا «نفی مذاکره»، تحت عنوان مضحک «سازش ناپذیری» است.
یادمان نرفته! آقای خمینی، که سالهای سال تحت نظارت ساواک از بانک ملی شعب نجف و کربلا، پول بازاریان ایران را به عنوان «حق امام» دریافت میکردند، و در این مسیر از همکاری و همراهی حاکمیت عراق نیز برخوردار میشدند، چگونه پس از دستیابی به قدرت در تمامی مقاطع سیاسی از هر گونه «مذاکره» با آنچه «دشمن» خوانده میشد رویگردان بودند! به یاد داریم که «نفی مذاکره» از جانب حضرت امام در «بوق» جارچیها و آبدارچیهای استعمار نشانهای بود از «اصولگرائی» و پیروی ایشان از الگوی «حسینی»! ولی باید پرسید، فردی که عمری را همچون «حسن»، برادر بزرگ همین حسین، در کنف حمایت «حاکم ظالم» گذرانده بود، چگونه در طرفهالعینی «حسینی» میشود؟ خلاصه بگوئیم، دگردیسی آقای خمینی پس از دستیابی به مقام شامخ «ولایت فقیه»، چیزی نبود جز دستورالعملی جهت تقویت «تقدس» وی. تقدسی که شامل حکومتی میشد که ایشان با همان دستهای پرقدرت و لرزان «پایهریزی» فرموده بودند. در عمل ایشان و نظام مورد نظرشان پس از ساختوپاخت اصولی با محافل ینگهدنیا و در چارچوب منافع ایالات متحد دیگر الزامی نداشتند که جهت به ارزش گذاشتن «منافع ملی» پای میز مذاکره با «دشمن» بنشینند! این شیوة برخورد، حتی در همان کلیشههای «دینی» و به اصطلاح «ارزشی» نیز نمیتوانست حسینی تلقی شود. در حماسة کربلا، «حسین» در راه اهداف «مقدس» خود کشته میشود، نه اینکه سالهای سال بر تخت استبداد تکیه زند!
با آنچه به صورت خلاصه در بالا ارائه دادیم، میتوان دریافت که با پایهریزی یک یا چندین «تقدس» بر اساس الگوهای مقدس سنتی، چگونه سرکوب ملتها و پایمال کردن حقوق انسانها میتواند اجرائی شود. این الگوسازی آشکارا و بیشرمانه به ملت ایران تفهیم میکرد، کسی که حاضر نیست با «دشمن» تا بندندان مسلح «مذاکره» کند، با مخالفان خیابانی، حزبی، تشکیلاتی و شهری خود نیز به هیچ عنوان وارد مذاکره نخواهد شد! بله، این «تقدس» لعنتی، همانطور که دیدیم برای خمینی هم «نان» شد، و هم «زهر»! زهری که نهایت امر همانها که ناناش را پختند به کاماش هم ریختند. روح الله خمینی حتی نمیدانست مرزهای جغرافیائی سرزمین ایران از کجا تا به کجا کشیده شده، چگونه میتوان از چنین موجود بیمایه و ناآگاهی انتظار داشت «تزها» و «آنتیتزهای» استعماری را به قول خودش «بازی» دهد؟ ولی همین «بازی» را استعمار، از آغاز تا به پایان آنطور که دوست داشت «اداره» کرد، و در پایان این مسیر از خمینی و به اصطلاح انقلاب اسلامیاش جز نفرت و ادبار یادگاری در تاریخ ایران به جای نماند.
ولی امروز جایگاه «تقدسفروشان» یک به یک از دست میرود؛ میبینیم آنها که عمری با تکیه بر حمایتهای فرامرزی، در افکار عمومی ملتهای چپاول شده، خود را «سازشناپذیر» جا زده بودند، پای میز مذاکره مینشینند؛ و این خود آغازی است بر فروپاشی «تقدسها». با این وجود، در برخورد با شرایط جدید زیاد هم «خوشبین» نمیتوان بود؛ حداقل منطق چنین حکم میکند. چرا که از یک سو اروپای غربی، که در عمل گاهوارة «انسانمحوری» در ابعاد نظری و عملی بوده دچار بحران ساختاری ـ مالی، اقتصادی و جمعیتی ـ است، و از سوی دیگر، ایالات متحد که پس از پایان جنگ دوم جهانی، در مقام پیشقراول «انسانمحوری» ارزشهای اروپای غربی را بر سر گرفته و از این قاره به آن قاره میچرخانده تا به اصطلاح «جهانیشان» کند، خود در دامان بحرانی داخلی و خارجی دست و پای میزند. پس بهتر است از ابعاد تیره و تار تحولات جدید جهان نیز سخن به میان آوریم.
تا آنجا که به سرنوشت ملت ایران مربوط میشود، مهمترین مطلب در ارتباطات بینالمللی، در کنار بحران ساختاری اروپا و فروپاشیهای ایدئولوژیک در آمریکا، همانا بازگشت سیاسی و استراتژیک کشور وسیع و قدرتمند روسیه به معادلات منطقهای و جهانی است. البته بازتابها و تأثیرات فروپاشی قرنطینة سرمایهداری غرب در مرزهای شمالی ایران به هیچ عنوان موضوع «تحلیلها» نمیشود، این سکوت بیدلیل نیست؛ نه روسیه قصد به «ارزش» گذاشتن این پدیده و تقبل مسئولیتهای ناشی از آن را دارد، و نه غرب میخواهد برای «رقیب» بازارگرمی کرده، رسماً مسکو را به عنوان قدرت تعیینکننده در مرزهای شمالی ایران معرفی کند. با این وجود، شرایط فوق در واقعیت ایجاد شده، و به سکوت برگزار شدنشان به هیچ عنوان از اهمیت این شرایط نخواهد کاست.
در عمل، یکی از مهمترین دلائل بحران در «جهان عرب»، همین بازگشت روسیه به معادلات جهانی میتواند تلقی شود. ولی تا آنجا که به اسلامگرائی و دینخوئی مربوط خواهد شد، وضعیت مسکو آنقدرها که انتظار میرود بهینه و مستحکم نیست. روسیه از یکسو، از حضور نظامی ایالات متحد در افغانستان حمایت به عمل میآورد، چرا که در صورت عقبنشینی واشنگتن، کانالهای وابسته به غرب سریعاً اسلامگرائی را اینبار تحت عنوان خواست «مردم» بر افغانستان و مناطق مجاور حاکم خواهند کرد، و مسکو بیم آن دارد که بار دیگر به شیوة اتحاد شوروی پای در گردابی بگذارد که از یکسو واشنگتن در آن سرمایهگزاری میکند و از سوی دیگر انگلستان با دامن زدن به آتش تعصبات تودهای از آن جهنمی برای کشورهای «غیرمسلمان» منطقه میسازد. خلاصه بگوئیم، تجدید فاجعة افغانستان، نه برای هندوستان قابل هضم است، و نه برای روسیه!
به همین دلیل نیز حضور «ناموفق» ایالات متحد و دیگر کشورهای غربی در افغانستان توسط هندوستان و روسیه زیر سبیلی در میشود؛ هیچکدام از این کشورها اعتراض جدی به این «عدم موفقیت» صورت نمیدهند. از قضای روزگار غرب نیز به خوبی از این بنبستها آگاهی دارد. به همین دلیل، طی اشغال نظامی افغانستان، نخست انگلستان در مرزهای منطقة نفوذ روسیه دست به طالبانپروری زد، و اینک نوبت به اوباما رسیده! شاهد بودیم که طی روزهای اخیر، اوباما که پای به مبارزات انتخاباتی جدید خود گذاشته، با فریاد «وا اسلاما»، ضمن ابراز انزجار از سوزاندن قرآن در یک کلیسای فکسنی در فلوریدا این عمل ناپسند را شدیداً محکوم مینماید!
البته سوزاندن قرآن عملی است ابلهانه؛ فردی که دست به چنین اعمالی میزند هدفی جز بلواسازی و غوغاسالاری دنبال نمیکند. با این وجود، موضع سیاسی اوباما در افغانستان در ایجاد این بلوا آنقدرها بیاثر نبوده. کاخ سفید از نخستین روزهای حمله به افغانستان و عراق بر این «باور» پای میفشارد که با حمایت کمرنگ و مقطعی از «اسلامگرائی»، و باد انداختن در بادبان «احترام به ادیان» خواهد توانست هم فشار سیاسی بر مسکو را در مناطق مسلماننشین حفظ کند، و هم جهت حفاظت از منافع درازمدت غرب در افغانستان نهایتاً حاکمیت را به صورت خزنده به جانب اسلامگرائی بکشاند. این حرکت خزنده سالهاست که آغاز شده، و اگر چنین تاکتیکی بتواند در عمل «پیاده» شود، روسیه در مرزهای جنوبیاش ـ این مرزها عملاً تا قلب سرزمینهای مسلماننشین فدراسیون روسیه امتداد دارد ـ به گروگان سیاستگزاریهای غرب تبدیل میشود!
در واقع، یکی از دلائلی که گذار به دمکراسی را در «جهان عرب»، از مسیر براندازی یعنی جایگزینی یک فاشیسم فرسوده با فاشیسم تازهنفس منحرف کرده، و کار این مترسکهای «سازشناپذیر» را به «مذاکره» کشانده، و پردههای «تقدسشان» را یکی پس از دیگری از هم دریده، همین فشار سیاسی روسیه و هند میباید تلقی شود. دهلینو و مسکو امیدوارند که با تحکیم الگوهای دمکراتیکتر در «جهان عرب»، زمینة برپائی دیکتاتوریهای اسلامی را منتفی کرده، از اشتعال آتش تعصبات دینی در مرزهای خود بپرهیزند. ولی اینکه این دو کشور تا کجا قادر به ادارة این «رزمایش» و بهرهگیری از آن خواهند شد جای بحث و گفتگو دارد. به طور مثال شاهد بودیم، در شرایطی که فشار بر انگلستان عملاً این کشور را در زمینة حمایت از اسلامگرائی در موضع «تدافعی» قرار داده بود، اوباما «درفش» فروهشتة اسلامگرائی را دوباره از زمین برداشت و جهت حمایت از «ادیان» داستانسرائی آغاز کرد!
مسلماً دلائل دیگری نیز بر موضعگیری اخیر اوباما میتوان متصور شد، و بحران سیاسی در داخل آمریکا، به احتمالی از طرف برخی محافل مورد حمایت قرار گرفت تا اوباما را در عمل «همکار و همسنگر» ملاعمر معرفی کند! مشخص است که از این «مفر»، انتخاب مجدد اوباما به مقام ریاست جمهوری ایالات متحد با اشکال روبرو خواهد شد. با این وجود، اگر حمایت دمکراسی هند از تحولات سیاسی در «جهان عرب» از زمینة مناسبی برخوردار است، موضع روسیه به عنوان حامی دمکراسی بر ساختاری متزلزل تکیه کرده. این سئوال همیشه مطرح میشود، در شرایطی که مسکو خود درگیر نوعی حکومت «اولیگارشی» از نوع «امنیتی ـ نظامی» شده، تا کجا میتواند برای جلوگیری از فاشیسم در «جهان عرب»، و نهایتاً در «جهان اسلام»، به الگوسازی برای دیگر ملتها بپردازد؟
در همین راستا شاهدیم که از جانب محافل نفتخوار غرب، «جنگ لیبی» به عنوان یک مقاومت ساختاری در برابر گزینة «دمکراتیک» پای به منصة ظهور گذاشته. امروز در کمال تأسف آزادی عمل بیشتر برای لیبیائیها در ترادف با آشوب و درگیری قرار گرفته، آشوبی که هیچ ارتباطی با حاکمیت انسانمحور نمیتواند برقرار کند. در قلب چنین آشوبی است که هنوز مسئلة لاینحل گذار «جهان عرب» به رژیمهای دمکراتیکتر همچنان به قوت خود باقی مانده.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر