امروز این سئوال مطرح است که چرا واشنگتن با دنبالهروی از برخی سیاستهای مشخص قصد دارد «مخالفت» با حکومت اسلامی را در ایران «رادیکالیزه» کند؟ در کمال تأسف واژة «رادیکال» در بحثهای سیاسی کشور آنقدرها که باید و شاید مورد تحلیل و بررسی قرار نگرفته. به تحقیق اثبات نشده که هر گونه «رادیکالیزم» الزاماً متعلق به جبهة چپگرایان نخواهد بود. در عمل، تا آنجا که به سرنوشت ملت ایران مربوط میشود، «رادیکالیسم راست» بیشتر بر روند جریانات حاکم بوده، تا نوع چپ آن! با این وجود هر فرد و یا گروهی که خواستار تغییراتی بنیادین در ساختار سیاسی جامعه میشود، و یا خود را خواستار چنین تغییراتی معرفی میکند، بالاجبار پای در جبهة «رادیکالیسم» میگذارد.
در اینکه کشاندن تحولات جامعه به سوی نوعی «رادیکالیسم» ـ در اینجا مسلماً نوع فاشیست و دستراستی میباید بیشتر مورد نظر قرار گیرد ـ برای ایالات متحد چه نتایجی به همراه خواهد آورد، پاسخ بسیار روشن است. سه دهة پیش، ملت ایران تحت فشار نظامهای تبلیغاتی و رسانههای استعماری پای به رادیکالیسم اسلامی گذاشت، و نتیجهاش را نیز هم اکنون مشاهده میکنیم. خصوصیت اصلی «رادیکالیسم»، چه از نوع چپ و چه راستگرا کشاندن جامعه به سوی «منطقگریزی»، شعارهای پوچ، فروختن بهشت به خلقالله در دوردستهای تاریخ، و یا ترساندن جماعت از غولها و هیولاهای «ساختگی» و «افسانهای» است. خلاصة کلام جامعهای که پای به رادیکالیسم گذاشت برخورد منطقی را کنار میگذارد و در برابر تحولات اجتماعی، مطالبات قشرهای مختلف جامعه و حتی مطالبات عمومی ملت که همان آزادی مطبوعات و انتخابات و آزادی احزاب و غیره باشد، دستخوش تعصبات، پیشداوریها و احساسات کور و بچگانه خواهد شد. و زمانیکه جامعه پای به این «مرحلة مخرب» گذاشت، فاشیسم استعماری کار خود را از طریق «سربازگیری» و تهاجم آغاز میکند.
مشکل اصلی در شکل دادن به تحولات در جوامع عقبمانده، در عمل همین پیشگیری از فروافتادن مطالبات ملتها در چرخة «رادیکالیسم» است. ملتی که در گیراگیر تحولات اجتماعی پای به رادیکالیسم بگذارد جز جایگزینی دیکتاتوری حاکم با یک حاکمیت سرکوبگر نوین نتیجهای به دست نخواهد آورد. و دلیل فشارهای دیپلماتیک ایالات متحد بر ملت ایران و سوق دادن جامعه به سوی رادیکالیسم در همین امر نهفته.
ولی از آنجا که منافع یک امپریالیسم جهانی همچون ایالات متحد از ابعاد و زوایای بسیار متفاوت، اگر نگوئیم متخالف برخوردار میشود، در ایران کشاندن جامعه به سوی رادیکالیسم در پروسهای بسیار جالب و سرگرمکننده صحنهآرائی شده! به طور مثال، میبینیم که میرحسین موسوی بدون هیچ دلیلی پس از انجام «انتصابات» و مضحکة انتخابات فرمایشی دستور «راهپیمائی» صادر میکند! البته ایشان میتوانستند این راهپیمائی را در محلی مشخص و در چارچوب قوانین رایج از وزارت کشور «درخواست» کنند! و اگر وزارت کشور با اینکار مخالفت مینمود، این مسئله را به صورت قانونی دنبال میکردند. ولی اینکار انجام نشد، موسوی رسماً دست به بحرانسازی در سطح جامعه زده.
سپس همین آقای موسوی و همکاراناش شرایطی ایجاد کردند تا درگیری میان نیروهای انتظامی و مردم، و برخی اوقات حتی رهگذرانی که شاید اصولاً در راهپیمائیها شرکت هم نداشتند، بحران را در سطح جامعه هر چه بیشتر گسترش دهند! زمانیکه پلیس با شناخت از شرایط سعی کرد واکنش نیروهای انتظامی را تحت کنترل در آورد تا فشار سیاسی را در جامعه تخفیف دهد، شاهد بودیم که در تظاهرات عاشورا عملاً واحدهای «ضربت» به عنوان «مردم تظاهر کننده» به جان همین پلیس میافتد. این «صحنهها» برای آنان که با دقایق بحرانسازیهای غائلة 22 بهمن 57 آشنائی دارند آنقدرها که برخی فکر میکنند غریبه نیست.
به طور مثال به رخداد 17 شهریورماه 1357 نگاهی میاندازیم. البته در مطلبی تحت عنوان «جمعة سیا»، روند جریانات را پیشتر توضیح دادهایم، با این وجود تکرار این مطالب اهمیت دارد. چند روز پیش از 17 شهریورماه، دولت شریفامامی آزادی مطبوعات و آزادی رادیو و تلویزیون و برخی وعده و وعیدهای دیگر را رسماً به عنوان سیاست دولت در برابر مجلسین عنوان کرده بود، و شاهد بودیم که این «قول و قرارها» در عمل نیز اجرائی شد. با این وجود، از آنجا که آزادی مطبوعات و رادیو و تلویزیون در کشور ایران خاک است به چشم استعمار، آنان که خود را طرفداران «مردم» معرفی میکردند بجای حمایت از این آزادیها و مستقر نمودن تشکلهای صنفی و مبارزه جهت کسب امتیازات قانونی بیشتر از دولت، و نهایت امر تحکیم شرایط دمکراسی سیاسی در ایران، آناً پای به میدان رادیکالیسم گذاشتند! بله، خیلی طبیعی بود، اینان در رادیکالیسم «لقمهای» میجستند که در صورت استقرار یک حکومت سکولار و لائیک و یک دمکراسی سیاسی از دهانشان میافتاد.
البته آن روزها چنین وانمود میکردند که رادیکالیسم از طرف مسکو تغذیه میشود، در صورتیکه پولیتبوروی اتحاد شوروی به هیچ عنوان از حکومت یک آخوند در مرزهایش حمایت به عمل نمیآورد؛ این آمریکا بود که جامعه را به سوی رادیکالیسم میکشاند. و این جرقه در 17 شهریورماه به صورت یک کودتای نظامی بر علیه دولت شریفامامی خود را نشان داد.
محمدرضا پهلوی که خود را فرماندة کل ارتش شاهنشاهی به شمار میآورد، در آنروزها بجای کشاندن مسئولان این عملیات ضدبشری به دادگاههای نظامی به جرم خیانت به منافع ملی، سکوت کرد! حتماً ایشان فکر میکردند که از طریق خوشخدمتی و سکوت و خضوع در بارگاه واشنگتن میتوان همچون گذشته امتداد حکومت پهلوی را تضمین نمود. این شیوة جبونی و بیارادگی تا آنجا پیش رفت که وقتی همان اوباش «17 شهریور» در کمال خونسردی تهران را به آتش میکشیدند، شاه با لب و لوچة آویزان بر اکران تلویزیون ظاهر شده، اعلام داشت «صدای انقلاب ملت را» شنیده و شریفامامی را که «سیاست آزادی» در پیش گرفته بود از کار برکنار کرد؛ یک دولت «نظامی» بر سر کار گذاشت.
ولی آنچه شاه «شنید» عربدة استعمار بود، نه ندای ملت. ملتها برای آتش زدن اموال عمومی، کتککاری و جنگ پای به کوچه و خیابان نمیگذارند. اینان گروههای متشکل محافل استعماریاند که در قالب دستجات «اوباش»، تحت نظارت سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی با ایجاد جو وحشت در جامعه، ضامن امتداد منافع استعمار میشوند.
امروز نیز، با در نظر گرفتن آنچه طی هفت ماه اخیر در سطح جامعه رخداده، «در بر همین پاشنه میچرخد.» البته با چند «تفاوت» اساسی و پایهای. «تفاوتهائی» که سعی خواهیم داشت در همین خلاصه به صورتی فهرستوار به آنها اشاره کنیم. نخستین تفاوت، حتی اگر برخی خوانندگان ما را به تکرار مکررات متهم کنند، فروپاشی اتحاد شوروی است. این مسئله و تبعات آن بر سیاستهای کلان در مرزهای روسیة امروز به تنهائی میتواند موضوع یک بررسی در چندین جلد کتاب شود. همانطور که بارها اشاره کردهایم، مانورهای ایالات متحد در مرزهای یک ابرقدرت فقط با کسب اجازه صورت میگیرد. آمریکا نمیتوانست در اوج «جنگ سرد» در مرزهای اتحاد شوروی تغییراتی را که در 22 بهمن 57 شاهد بودیم، بدون «صلاحدید» مسکو اجرائی کند.
امروز دستیابی به این نوع «اجماع» در میان پایتختهای بزرگ جهان مشکلتر شده. چرا که منافع روسیة سرمایهداری دیگر همچون منافع اتحاد شوروی سابق به صورت «خطی» و «تکبعدی» در تقابل با غرب متحول نمیشود در نتیجه قابل پیشبینی نیست و مشکلاتی ایجاد کرده! منافع سرمایهداری روسیه به تدریج تبدیل به مجموعهای بسیار پیچیده و گسترده شده که هم سیاستهای یک «متحد» غرب را دنبال میکند و هم در مواضع یک «خصم» میتواند اجرائی شود! این چندگونگی که در روابط جهانی پس از پایان جنگ دوم سابقه نداشته، در عمل هم دست روسیه را در ایران در حنا میگذارد و هم واشنگتن را در پیشبرد سیاستهایاش به معنای واقعی گرفتار کرده. از طرف دیگر عقبنشینی هر کدام از اینان از مواضعشان برخلاف آنچه طی دوران جنگ سرد رایج بود، به هیچ عنوان به معنای پیشروی طرف مقابل نیست؛ قدرتهای دیگر میتوانند از این موقعیت استفاده کرده، جایگزین اینان شوند! اینها دادههای نوین در استراتژی معاصر است و در تحلیل شرایط کشور ایران نمیباید از نظر دور بماند.
پروژة فروپاشانی حکومت اسلامی که امروز توسط ایالات متحد رسماً در ایران دنبال میشود، درگیر مشکل دیگری نیز شده. میدانیم که آمریکا به صورت سنتی، پس از کودتای 22 بهمن 57 تلاش کرد تا مخالفان حکومت دستنشانده را در تهران تا حد ممکن قتلعام کند! بهانه نیز روشن بود؛ مخالفت اینان با ولیفقیه! ولی برخی قشرها قتلعامشان دیگر عملی نبود، در نتیجه واشنگتن در چارچوب فراهم آوردن امکانات حکومت برای اسلامگرایان، اینان را تحت عناوین مختلف از کشور به خارج کوچاند! این قشرها به تدریج کشور را ترک کرده در مناطق دیگر جهان اقامت گزیدند! این سیاست ضدبشری که هنوز نیز دنبال میشود، به طور مثال، از شهر لسآنجلس در ایالات متحد یک شهر «ایرانینشین» درست کرده! شمال شهر تهران و دیگر شهرهای بزرگ به این ترتیب از جمعیت خالی شد، و ساکناناش در «لسآنجلس» و دیگر مراکز تجمع ایرانیان تحت نظارت سیاستهای «خودی» روی سر هم انبار شدند. جای اینان را نیز در تهران و دیگر شهرهای بزرگ دولت دستنشانده به عمال حکومت اسلامی میداد! همانطور که به طور مثال شاه عباس صفوی، جهت مبارزه با نفوذ عثمانی در کشور، ساکنان فارس زبان مرکز ایران را به آذربایجان، و ترکزبانان آذری را به مرکز ایران کوچ میداد! این سیاست امروز دقیقاً توسط ایالات متحد در ایران دنبال میشود، با این تفاوت که دیگر مسئلة قومی مطرح نیست؛ طبقات و بافتطبقاتی است که مورد حملة استعمار قرار گرفته. اینهمه به این دلیل که با خروج طبقات مرفه و تحصیلکردهتر از کشور، پای گذاشتن در یک روند «فروپاشانی بافت طبقات» و جایگزین نمودنشان با لاتولوتهای حکومتی کار دولت اسلامی را بسیار آسانتر میکند.
این روند را ما پیشتر در همین وبلاگها به تفصیل مورد بحث قرار دادهایم و به صراحت فروپاشانی طبقات و نابودی بافتطبقاتی را در کشورهای جهان سوم یک سیاست استعماری معرفی کردهایم، در نتیجه در این مسیر توضیح بیشتری ارائه نمیکنیم. با این وجود همانطور که بالاتر عنوان کردیم این عمل همچون تف سر بالا به صورت واشنگتن بازگشت!
قضیه از اینجا شروع شد که به دلیل فروپاشی اتحاد شوروی و پایان جنگ سرد، شرکتهای آمریکائی به طمع بهرهوری و انباشت ثروت، صنایع نظامی را در زمینههای غیرنظامی فعال کردند. فناوریهای کذا در قوالب مختلف به «بازار» آمد، و از این مسیر ارتباطات به سرعت رو به رشد گذاشت. در همین روند تلفنهای همراه، اینترنت، خطوط فاکس، و ... به سرعت فراگیر شد. مردم جهان کمتر نامه مینویسند، بیشتر به یکدیگر تلفن کرده، یا کنفرانسهائی «ویدئوئی» برقرار میکنند، و یا حداقل ایمیل میزنند! این ارتباطات که در جوامع مشخصی در مغرب زمین و آسیایدور وسیلهای جهت انباشت ثروت و پولسازی برای شرکتهای غربی شده، زمانیکه به مناطقی همچون ایران و عراق و افغانستان و ... میرسد وسیلهای جهت خروج تودههای تحت ستم از انزوای سیاسی فراهم میآورد، انزوائی که رژیمهای دستنشانده به دستور واشنگتن بر مردمان تحمیل کردهاند.
این همان «تف سر بالائی است» که به دلیل سودپرستی به صورت آمریکا افتاده. و در همین چارچوب است که ادامة سیاستهای «انزوا» به زیر سئوال رفته. با این وجود میبینیم که هنوز نرخ مکالمات تلفنی در کشورهائی همچون عراق و افغانستان و ایران به مراتب از دیگر کشورها بالاتر است، و تحت عناوین مختلف که معمولاً مبارزه با «منکرات» در رأس آن قرار گرفته، عملاً کشورهای عراق و افغانستان پس از سالها اشغال نظامی، همچون شیخنشینهای تحت نظارت ارتش آمریکا یا فاقد اینترنت هستند، و یا اینترنتشان کاملاً تحت کنترل قرار گرفته. مسئلة اینترنت در ایران نیز دیگر نیازمند توضیح نیست، و به شدت تحت نظارت همان نظامیانی قرار گرفته که نان از دست پنتاگون میخورند.
بارها در همین وبلاگها گفتهایم که کنترل غیرقانونی بر اینترنت و سانسور شبکة جهانی توسط غرب صورت میگیرد، نه به وسیلة مشتی اوباش و لاتولوت محلی! در بالا یکی از دلائل آنرا تشریح کردیم، هر چند که دلائل به مراتب بیش از اینهاست. ولی همین ارتباطات نیمبند نیز بر «انزوای» تحمیلی به مردم ایران تأثیری چشمگیر گذاشته و آمریکا نمیتواند از کوچ دادن «قشرهای اجتماعی» در ایران استفادهای را صورت دهد که سالها و سالها پیش در آمریکای لاتین و یا آفریقای سیاه آنرا به عامل اصلی سیاستگزاریاش تبدیل کرده بود.
این دو عامل دست در دست عوامل بسیار گستردهتری همچون «ثابت» ماندن بهای نفتخام، فروپاشی محافل استعماری «سنتی» در افغانستان و پاکستان و حتی یمن و عربستان، از میان رفتن نقش تلآویو به عنوان «داور عالیة» منطقهای، و ... شرایطی به وجود آورده که فروپاشاندن یکشبة دولت در ایران دیگر امکانپذیر نیست. البته غرب دست از طمع نخواهد شست، و حملات تبلیغاتیای که هر از گاه بر محور «خشونتهای» دولت و یا «مظلومیتهای» فرضی مخالفان به راه میاندازد نشان میدهد که در جستجوی راهحلی دست و پا میزند.
برای اجتناب از اطالة کلام، مطلب امروز را در همینجا خاتمه میدهیم، ولی یک مسئله شاید نیازمند توضیح بیشتری باشد. ملت ایران نمیباید فراموش کند که آشوبگران «مخالفنما» و نیروهای انتظامی و پلیس و «طرفداران دولت»، حتی اگر خودشان هم ندانند عملاً همه در یک جبهة واحد قرار گرفتهاند. مسئلة اصلی در این هیاهو «حق» این گروه و یا آن گروه نیست؛ مسئله این است که غرب چگونه از تقابل میان جبهههای «دروغین» و «خلقالساعهای» که به دست عوامل وابسته به خود به وجود میآورد، قادر خواهد بود جرقهای ایجاد کند که «کاهدان» ملت را به آتش بکشد. از این طریق غرب میتواند با تکیه بر «رادیکالیسم» ایجاد شده، شرایط فروپاشانی به وجود آورد، باشد که بار دیگر نیروهای دستنشانده در قلب ساختار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی «نوین» عملکرد خود را با نیازهای جاری غرب بهینه کنند.
به صراحت بگوئیم رادیکالیزه شدن مخالفت با حکومت اسلامی به معنای برقراری یک حرکت و جنبش منطقستیز، انسانستیز و احساسی است که نتیجة استقرارش در کشور تا آنجا که به منافع ملت ایران مربوط میشود تفاوت زیادی با حکومت اسلامی نخواهد داشت.
از قدیم گفتهاند، «کار هر بز نیست خرمن کوفتن!» پیروزی ملتها در قلب این «بساط» که در سطور بالا فقط شمهای از آن را عنوان کردیم، کار سادهای نیست. خلاصه بگوئیم، همانطور که در عمل نیز میبینیم همة ملتها نمیتوانند در این صحنهها پیروز شوند. فقط امیدواریم که «نوبت» پیروزی اینبار به ملت ایران رسیده باشد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر