۸/۱۸/۱۴۰۳

ترامپ و اختیارات تام!

 

 

نهایت امر خیمه‌شب‌بازی انتخابات ایالات‌متحد با پیروزی «چشم‌گیر» نامزد حزب جهموری‌خواه به پایان رسید؛  به صورتی که تعداد رأی‌دهندگان «عظمی» به دونالد رامپ،  به صورتی غیرعادی از شمار سیصد نیز فزونی گرفته!‌  و در این میانه،   ساکنان سرزمین «یانکی‌ها‌» که برای این انتخابات مدت‌های مدیدی بادبادک و بادکنک هوا می‌کردند؛  جیغ‌ویغ به راه می‌انداختند،   اینک شاد و سرخوش از ثمرۀ تلاش‌های‌شان به سر کار و زندگی‌ بازگشته‌اند!  ولی به استنباط ما این پیروزی «قاطعانه» بیشتر به معنای چک سفید امضاء هیئت حاکمۀ ایالات متحد به ترامپ جهت حل‌وفصل امور خارجی آمریکا باشد.   و همانطور که همیشه شاهد بوده‌ایم، ‌  ابعاد پیروزی عجیب ترامپ از نظر عوام‌الناس کاملاً به دور اوفتاده است.  خلاصۀ کلام،   احدی نمی‌پرسد که در قفای این «پیروزی»،  که در تاریخ ایالات‌متحد کم‌سابقه،  و شاید بی‌سابقه باشد،  چه‌ها می‌تواند پنهان باشد؟    چه سیاستی در مراکز حساس «تصمیم‌گیری» نظام سرمایه‌داری آمریکا روی میز اوفتاده،  تا حزب جمهوری‌خواه با چنین «مشروعیت» غیرقابل انکاری پای به قدرت اجرائی،  مقننه و خصوصاً قضائیه بگذارد؟    بله،  همچون دیگر میعادها در دنیای سیاست،  اینبار نیز عوام از «اصل کار» دور اوفتاده‌اند؛   با فرع «سرخوش‌اند‌!»  و هرچند ایالات متحد را به هیچ عنوان نمی‌توان با کشور استعمار‌زدۀ  ایران مقایسه کرد،‌   اوضاع امروز ینگه‌دنیا،  یادآور شور و هیجان هالوها هنگام استقبال از روح‌الله خمینی است.  از اینرو،   در مطلب امروز تلاش خواهیم داشت تا در حد امکان «اصل‌کار» را بشکافیم!  و به همین دلیل نیز می‌رویم به سراغ مسائل ژئواستراتژیک آمریکا.  

 

مسائل استراتژیک امروز جهان از چند لایه برخوردار است،   و لایۀ نخست مسلماً به جنگ اوکراین مربوط می‌شود.   همانطور که می‌دانیم،   چند سالی پس ازکودتای «میدان»،   قدرت‌های صنعتی اروپا،   متحدان جهانی آمریکا،   و خصوصاً دولت‌های مستقر در واشنگتن زمینه را جهت بلعیدن اوکراین مساعد تشخیص داده‌ بودند.   البته «اوکراین دوستی» و دمکراسی و آراء مردمی و ...  جملگی بهانه است؛   مسئلۀ اصلی غرب در اوکراین کنترل دریای سیاه،  بهره‌برداری از زمین‌های حاصلخیز اینکشور و خصوصاً تهدید نظامی روسیه توسط ناتو از طریق کشیدن خط قرمزی در غرب اینکشور بود.   و این «اهداف»،  همانطور که می‌توان حدس زد از منظر روسیه غیرقابل قبول است.   به همین دلیل نیز پیش از علنی شدن مطالبات ژئواستراتژیک غرب در اوکراین،   دولت روسیه تلاش‌های سازمان سیا جهت کنترل گرجستان ـ  این  کشور  ساحل گسترد‌ه‌ای با دریای سیاه دارد ـ  را با شکست روبرو کرد،  و چند سال بعد نیز،   بر تلاش‌های کودتائی سازمان آتلانتیک شمالی در ترکیه نقطۀ پایان گذارد.  و نتیجۀ شکست غرب در عملیات گرجستان و ترکیه روشن بود؛   تمامی تلاش‌ها به اعمال کنترل بر اوکراین متمرکز شد.

 

نهایت امر در تاریخ 24 فوریه 2022،   ارتش روسیه جهت کنترل اوکراین و بیرون راندن شبکه‌های «شبه نظامیان» غرب به اینکشور حمله‌ور می‌شود.   آمریکائی‌ها،  حتی پیش از حملۀ ارتش روسیه از این جنگ آگاه بودند،   و رئیس‌جمهور آمریکا،  جو بایدن چند روز پیش از حمله به آمریکائی‌ها توصیه کرده بود که از برابر ارتش روسیه گریخته و هر چه زودتر اوکراین را ترک کنند!   در هرحال شاهدیم که این جنگ نتیجۀ ملموسی برای طراحان آمریکائی‌اش به همراه نیاورد.  چرا که فشار گستردۀ نظامی روسیه،   اوکراین را از نظر اقتصادی،  اجتماعی و حتی ژئوپولیتیک متزلزل کرده؛   پیش‌بینی‌ غرب در مورد فروپاشی اقتصادی روسیه و تجزیۀ اینکشور غلط از آب درآمده؛   آشفتگی‌ در روابط جهانی روسیه نه تنها پیش نیامده،  که شرایط به نفع روسیه و به ضرر غرب متحول شده،  و ... و نتیجتاً در چارچوب منافع عالیۀ ایالات‌متحد،   ادامۀ این شرایط برای چهار سال دیگر غیرممکن می‌نمود.   می‌بایست هر چه زودتر «خروجی» جنگ اوکراین روی میز طراحی قرار می‌گرفت.    و از آنجا که دست هیئت‌دولت دمکرات در واشنگتن به دلیل وابستگی‌های‌اش جهت تنظیم این برنامه از پشت بسته شده بود،   این مهم را به دونالد ترامپ،  «دشمن خونخوار» حزب دمکرات واگزار کرده‌اند.  در این صحنه،   ترامپ ظاهراً جهت حمایت از منافع عالیۀ آمریکا،   ولی در واقع برای گره‌گشائی،  رتق‌وفتق امور و حفظ آبروی حاکمیت ایالات‌متحد پای به میدان گذارده است.  

 

ترامپ با بهره‌گیری از چماق «مشروعیت» عظیمی که گویا رأی‌دهندگان آمریکائی‌ به وی و حزب جمهوریخواه داده‌اند،  می‌باید صدای مخالفان صلح ـ  شرکت‌های تولیدکننده و صادرکنندۀ تسلیحات،   شبکه‌های بانکی حامی اینان در آمریکا و اروپای غربی،  شبکه‌های تروریستی و منتفعان از قاچاق اسلحه،  مواد مخدر،  انسان و ...  ـ  را در دم خاموش سازد.   و از سوی دیگر،  این عملیات می‌باید با لاپوشانی شکست مفتضحانۀ غرب در اوکراین،   زمینه را جهت برقراری «روابطی نوین» با روسیه مهیا نماید.   باید اذعان داشت که دست‌یازیدن به چنین عملیاتی مسلماً نیازمند «مشروعیتی» بس عظیم بوده است! 

 

ولی مسائل ژئوپولیتیک صرفاً به کشور اوکراین و روابط «آمریکا ـ روسیه» پیرامون آیندۀ اینکشور محدود نمی‌شود؛  خاورمیانۀ عربی،  اروپا،  چین و کرۀ شمالی و خصوصاً ایران نیز در صف نشسته‌اند!   پس نخست سری به خاورمیانۀ عربی بزنیم.   بیش از یک‌سال است که کشور اسرائیل و فلسطینی‌ها در جنگی خونین درگیر شده‌اند.  جنگی که به تدریج به لبنان و دیگر مناطق نیز سرایت کرده.  آمریکا در چارچوب تبلیغات جهانی‌اش پیوسته برچسب حامی بی‌قیدوشرط دولت اسرائیل را به پیشانی زده است،   ولی اینکه ترامپ در شرایط فعلی چه مواضعی اتخاذ خواهد کرد آنقدرها روشن نیست.   چرا که بر خلاف وی،  دولت نتانیاهو فاقد مشروعیت دمکراتیک است؛   به سختی تشکیل کابینه داده،   و به دلیل سیاست‌های جنگاورانه‌اش پیوسته توسط افکارعمومی در اسرائیل و حتی در میان متحدان اروپائی آمریکا مورد حمله قرار می‌‌گیرد.  این اینرو،   مشکل بتوان قبول کرد که ترامپ حملات نظامی دولت اسرائیل در منطقه را مورد «تأئید» قرار دهد.   

 

حال که سخن از متحدان اروپائی ایالات‌متحد به میان آمد چه بهتر که در افق قدرت‌یابی ترامپ،  سری هم به اینان بزنیم.   می‌دانیم که پس از فروپاشی دیوار برلن،   نقش اقتصادی و مالی ایالات‌متحد در حمایت سنتی از رژیم‌های حاکم بر اروپای غربی،   در عمل تبدیل به حمایت نظامی از تمامی کشورهای اروپا جز روسیه و روسیه سفید شده است.   و هزینۀ کلان این حمایت‌ها بیش از دیگر تشکل‌های سیاسی توسط اعضای حزب جمهوری‌خواه آمریکا مورد انتقاد قرار می‌گیرد.  استدلال منتقدان بر این پایه تکیه دارد که اینکشورها یا می‌باید خود رأساً از منافع‌شان در برابر بلوک «روسیه ـ چین ـ هند» دفاع کنند،   یا اینکه هزینۀ این حمایت را به دولت آمریکا بپردازند!  

 

البته،  واقعیت جز این است؛   تبلیغات تا حدود زیادی گزافه‌گوئی است.  کاخ‌سفید به صراحت می‌داند که هر گونه تزلزلی در روند سیاسی،  نظامی و مالی اروپا ـ  چه مرکزی و چه غربی ـ  ضربه‌ای مهلک خواهد بود بر کلان منافع آمریکا.   چرا که نتیجه‌ای جز نزدیک‌تر شدن اینکشورها به مواضع روسیه در پی‌ نخواهد آورد.   ولی آمریکا از یک سو با فشار بر دولت‌های «دوست» در اروپا،   از نزدیک شدن‌شان به مواضع روسیه جلوگیری می‌کند،   و از سوی دیگر با کوبیدن بر طبل «خطر روسیه»،   بیش از پیش جیب شرکای اروپائی خودش را می‌زند.  این است دلیل بلبل‌زبانی‌های کاخ‌سفید و سخن‌گویان آشکار و پنهان‌اش در شبکه‌های تلویزیونی،  رادیوئی،  نشریات و ...  پیرامون خطرات روسیه در اروپا!   و در این چارچوب می‌باید دید برنامۀ «مذاکرات» ترامپ با روسیه پیرامون آیندۀ اروپای مرکزی و غربی به کجاها کشیده خواهد شد.

 

در این میانه نیم‌نگاهی به چین و مسائل آسیای شرقی در افق سیاست‌های ترامپ نیز خارج از لطف نیست.   می‌دانیم که «ترامپ 1» در آغاز کار شمشیرش را برای چین از رو بست!    اظهارات تند و برخوردهای غیردیپلماتیک و درشت‌گوئی‌های ترامپ بر علیه دولت و دولتمردان چین هنوز در دست است.    البته این اظهارات نیز همچون عروتیز بر علیه اروپائی‌ها بیشتر صحنه‌گردانی بود تا موضع‌گیری واقعی؛   ایوانکا ترامپ،  دختر نازپروردۀ ترامپ،  با کارخانۀ تولیدی کفش در چین،   در واقع یکی از طرف‌های معامله با بازرگانان و صنعتگران چینی است.   نتیجتاً دادوفریادهای چین‌ستیزی «ترامپ 1» همچون خطرات فرضی روسیه برای اروپائیان ابزاری در دست دولت آمریکا جهت جیب‌بری به شمار می‌رود؛   مخالفت و مبارزه‌ای با چین در میان نیست.   ولی در شرایط فعلی،  و در مورد چین دست‌های ترامپ بیش از گذشته بسته شده؛    با شکل‌گیری و قدرت‌گیری بریکس،  ابزار باج‌خواهی آمریکا از چین به شدت تضعیف شده است. 

 

ورای آن،   اینک شاهدیم که ارتش کرۀ شمالی نیز رأساً در جنگ اوکراین به نفع روسیه پای به میدان نبرد گذارده.   به عبارت ساده‌تر،  حضور ارتش کرۀ شمالی در اوکراین به باند جمهوری‌خواهان و شخص ترامپ چند نکتۀ باریک ترازمو را یادآوری می‌کند؛  دوران باج‌خواهی از چین سپری شده،  خطرات روسیه در اروپا می‌تواند به خطرات آسیا در اروپا بیانجامد،  و نهایت امر اصرار بر باج‌خواهی خواهد توانست ابزاری جهت اخراج آمریکا از اقیانوس آرام را نیز فراهم آورد. 

 

در پایان مطلب امروز،  و در افق ریاست‌جمهوری ترامپ بر ایالات‌متحد،   نیم‌نگاهی به افغانستان و اسلامگرائی در منطقه نیز الزامی می‌شود.   در گام نخست فراموش نکنیم که خروج ارتش آمریکا از افغانستان پس از بیست ‌سال اشغال نظامی،‌  در دوران دونالد ترامپ برنامه‌ریزی شده بود.   از اینرو برخلاف تمامی اظهارات تبلیغاتی،  این دولت ترامپ بود که کشور افغانستان را تحویل طالبان و اسلامگرایان داد.   در نتیجه ضدیت «فرضی» دونالد ترامپ با اسلامگرائی که توسط بسیاری از هم‌میهنان‌مان در بوق نیز اوفتاده آنقدرها که به نظر می‌رسد واقع‌گرایانه نیست.   برخی از ایرانیان تصور می‌کنند که فی‌المثل به دلیل انتساب قتل سردار سلیمانی به دونالد ترامپ ـ  صحت این انتساب نیز آنقدرها قابل تحقیق و راستی‌آزمانی نیست ـ   با قدرت‌گیری ترامپ به قول خودشان «کار خامنه‌ای دیگر تمام است!»   متأسفانه از اینگونه اظهارنظرها بیشتر رایحۀ ناپختگی و نادانی به مشام می‌رسد تا تحلیل‌ سیاسی. 

 

در گام نخست،   همانطور که پیشتر نیز گفتیم نقش دولت ترامپ در ترور سلیمانی به هیچ عنوان روشن نیست؛  در ثانی حتی اگر چنین نقشی قابل تصور نیز باشد،   اهداف واقعی از چنین عملیاتی الزاماً آن نیست که بعضی افراد در بوق انداخته‌اند.  سلیمانی می‌تواند به هزاران دلیل ترور شود.   همانطور که مطهری،  قره‌نی‌ و بسیاری نظامی‌ها،  کلاهی‌ها و معمم‌های دیگر طی دوران حکومت ملایان در مقاطع متفاوت ترور شده‌اند!  در ثانی،  ترامپ به صراحت می‌داند که هر گونه تعرض جدی بر علیه حکومت ملایان نتیجه‌ای جز نزدیک‌تر کردن تهران به مواضع مسکو در پی نخواهد آورد.  و در این راستا پذیرش مسئولیت ترور سردار سلیمانی می‌تواند هدیه‌ای باشد به مسکو!   شاید با این ایده که روسیه نیز به نوبۀ خود،  و در پاسخ به این سخاوتمندی،  حق واشنگتن را در مقاطعی مشخص منظور دارد! 

 

به هر تقدیر در چارچوب روابطی که اینک در حال شکل‌گیری است،   مشکل بتوان تصور کرد که ترامپ بر علیه دولت ملایان دست به عملیات سرنوشت‌سازی بزند.  از یک‌سو،  همانطور که گفتیم،  این عملیات نتیجه‌ای جز نزدیک‌تر کردن تهران به مواضع مسکو در پی نخواهد آورد.   و از سوی دیگر،  تمایل واشنگتن در هم‌نوائی و همراهی با مسکو که در رأس برنامه‌های ترامپ اعلام شده،‌  می‌تواند در چارچوب چنین تحرکاتی به شدت متزلزل شود.    تنها در یک مورد می‌توان انتظار عکس‌العمل تند از سوی ترامپ در برابر دولت ملایان را داشت.   و آن اینکه،   جهت اعمال نظارت بر اسلامگرائی در کل منطقه و خصوصاً قرار دادن کنترل دولت ملایان در ید کامل مسکو،‌   بین روسیه و آمریکا هماهنگی و تبانی کاملی صورت گیرد.   در اینصورت شاهد خروج گام‌به‌گام ملایان از مواضع «اسلام راستین» و هماهنگی هر چه بیشترشان با فضای «مالی ـ اقتصادی» بریکس خواهیم بود.  ولی بررسی صحت و سُقم این شق،  فقط با گذشت زمان و طی ماه‌های آینده قابل بررسی است.      

 

 

 

    

 

         

 

 

        

 

 

     

 


۸/۱۰/۱۴۰۳

پائیز کدخدا!

 

 

به موعد انتخابات ریاست جمهوری در ایالات‌متحد نزدیک می‌شویم و از آنجا که برای نخستین بار این انتخابات در زمینۀ سیاست جهانی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار شده،  شایستۀ بررسی است.   در این مسیر نخست نگاهی خواهیم داشت به جهان دوران «جنگ‌سرد»،  سپس «پیروزی سرمایه‌داری بر بلشویسم» را می‌بینیم،   و در پایان نیز سری به شرایط امروزی آمریکا و روابط بین‌المللی‌اش می‌زنیم.   پس نخست برویم به دوران جنگ سرد.

 

پس از آنکه سیاست‌ هم‌نوائی با فاشیسم که توسط دربار انگلستان و باند چمبرلن در اروپای مرکزی اداره می‌شد،  به بحران سیاسی انجامیده و شکست خورد،  وینستون چرچیل توانست با یک شبه‌کودتای دولتی در مقام نخست‌وزیر مقتدر امپراتوری بریتانیا قد علم کند.  در این برهۀ تاریخی،   یک اصل اساسی غیرقابل تردید شده بود؛   حفظ لندن در مرکز تصمیمات جهانی فقط از طریق همکاری نزدیک با قدرت‌های دیگر امکانپذیر می‌بود.  خلاصه بگوئیم،   از این پس دروازه‌های دنیای رویائی‌ای که پس از جنگ اول جهانی به روی لندن گشوده شده بود،  یک به یک به سرعت بسته ‌می‌شد،  و سایۀ هولناک وابستگی به قدرت‌های نوین جهانی هر روز بیش از پیش بر شمارۀ 10 داونیگ‌استریت سنگینی می‌کرد.    انتخاب لندن نیز کاملاً روشن و قابل پیش‌بینی بود؛   فروافتادن در آغوش واشنگتن،  و اجتناب از نزدیکی به مسکو!

 

در واقع نخستین سنگ زیربنای «جنگ‌سرد» از همین مرحله گذاشته شد!   و تأکید بر تقسیم آلمان به شرقی و غربی،  کشیدن دیوار اینجا و آنجا،  پایه‌ریزی سازمان آتلانتیک شمالی و پیمان ورشو و برنامه‌ریزی جهت زیرساخت‌های اقتصادی و نظامی‌ای که طی دوران «جنگ‌سرد» امور جهان را اداره کردند،  در واقع زینت‌هائی بود بر اندام این تصمیم اساسی و پایه‌ای؛ نزدیکی لندن به واشنگتن!   اینچنین بود که نقش واشنگتن در تصمیم‌گیری‌های جهان سرمایه‌داری هر روز چشم‌گیرتر و تعیین‌کننده‌تر ‌‌شد.   ولی واشنگتن در این میدان تازه‌کار بود؛   نقش کارآموز ایفا می‌کرد،  و در نتیجه لندن با سه قرن سابقۀ استعماری تبدیل شد به استاد!

 

در عمل،  طی دوران «جنگ‌سرد» واشنگتن به عنوان چوبدار و چماق‌کش،   و لندن در مقام دلال و معامله‌گر ایفای نقش کردند.  چماق واشنگتن نقطه ضعف‌های اقتصادی و نظامی لندن را پوشش ‌داد؛  سوداگری و دلالی و سیاست‌بازی لندن نیز نقطه‌ضعف‌های سیاسی و محفلی یانکی‌ها و گاوچران‌ها را تلطیف ‌نمود.  پیوند «مقدس» لندن و واشنگتن آنچنان قوام گرفت که تشخیص تفاوت‌ها،  شکاف‌ها و اختلاف‌نظرهای ایندو دولت طی جنگ سرد عملاً غیرممکن شده بود.  ایندو قدرت جهانی،‌   بهترین نمونه از عملکرد پیوند استعماری‌شان را با غائلۀ ملی کردن نفت وگربه‌رقصانی‌های مصدق و کودتای 28 مرداد 1332 در تاریخ‌ ما ایرانیان به ثبت رساندند،   روندی که سپس به اسلامی‌کردن کشور،  و قرار دادن اُمت «مسلمان» در برابر کفار شوروی انجامید. 

 

از اواخر دهۀ 1970،   اتحادشوروی جهت ابتر کردن این «اتحادمقدس»،‌   تلاش‌هائی را آغاز کرده بود،  که پس از کودتای 22 بهمن 1357 در ایران شتاب بیشتری نیز گرفت و نهایت امر به «گلاسنوست» و قدرت گرفتن باند گورباچف انجامید.  یکی از مهم‌ترین اهداف این سیاست فروپاشاندن اتحاد مقدس استعماری میان لندن و واشنگتن بود.   البته گلاستنوست به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافت،   ولی پس از شکست بلشویسم در افغانستان،  شاهد فروپاشیدن اتحاد «لندن ـ واشنگتن» می‌شویم!

 

فراموش نکرده‌ایم که شکست شوروی در افغانستان نتیجۀ همکاری‌های نزدیک «اتحاد مقدس» با دولت‌های «اسلام پناه» در ترکیه،  ایران و پاکستان بود؛   هزینۀ جنگ را نیز نفت عربستان سعودی تأمین می‌کرد.  ولی در واقع،   پیروزی در افغانستان،   لندن و واشنگتن را در برابر مجموعه‌ای از معادلات نوین قرار داد.  به اینصورت که،   ضعف شدید و غیبت کامل مسکو از معادلات نظامی و سیاسی افغانستان،   لندن و واشنگتن را در مورد شکل‌گیری دولت آینده در برابر یکدیگر قرار داد.   و به همین دلیل،‌  علیرغم خروج ارتش سرخ،   افغانستان دهه‌ها همچنان در شرایط جنگی باقی ماند. 

 

با این وجود،  پس از سقوط دنیای «کمونیسم علمی»،  چماق همچنان در دست واشنگتن باقی بود و قدرت چک‌وچانه‌های سیاسی نیز در ید لندن محفوظ،  ولی همکاری ایندو قطب‌ «سیاسی ـ نظامی» دیگر به سیاق دوران گذشته عملی نمی‌شد.   واشنگتن بیش از پیش در سطح جهان عربده‌جوئی می‌کرد،  و چک‌وچانه‌های لندن نیز نمی‌توانست همچون گذشته شرایط سیاسی را تلطیف کند.   این بحران در دوران ریاست جمهوری کلینتن بسیار چشم‌گیر شد،   و  لندن را در برابر عمل انجام شده قرار داد.  سیاست‌های اروپائی واشنگتن  ـ  افزایش بی‌رویۀ شمار اعضای اتحادیۀ اروپا،  پایه‌ریزی واحد پولی یورو،  گسترش حضور بلاواسطۀ شبکه‌های اطلاعاتی آمریکا در اروپا،  و حتی جنگ در اروپا و تجزیۀ کشورهای اروپائی و ... ـ  بدون هیچ توافق اصولی با طرف‌های اروپائی صورت گرفت،   لندن و متحدان اروپائی‌اش نیز بالاجبار بر آن گردن نهادند.       

 

جهان پس از دوران کلینتن پای به حاکمیت جناح والکر بوش گذاشت؛  ولی شرایط باز هم بدتر شد!  حملات نظامی آمریکا به افغانستان و سپس به عراق با صراحت بیشتری تضاد میان  انگلستان و ایالات‌متحد را علنی کرد!   و علیرغم تمامی ادعاها،  یکی از مهم‌ترین دلائل واشنگتن جهت اعزام نیروی نظامی به افغانستان،   مقابله با «مزاحمت‌های» لندن در پایه‌ریزی قدرت سیاسی در اینکشور بود.  جالب‌تر اینکه،  جهت تأمین هزینۀ این امر «مقدس»،  چپاول نفت عراق و فروپاشاندن شبکۀ انگلیسی بعث که نمادی از همکاری‌های لندن و مسکو طی دوران جنگ سرد بود، نیز  الزامی شد.  اینک مسلم بود که در سایۀ سیاست‌های نوین «پساجنگ‌سرد» روابط سنتی انگلستان با روسیه،   که نهایت امر میراث‌دار اتحاد جماهیر شوروی شده بود،   به دلیل تهدیدات واشنگتن غیرممکن می‌نمود!  و جالب اینکه،   انگلستان در برابر حملات واشنگتن به منافع عالیه‌اش،   نه تنها ساکت ماند،  که از همکاری با  متخاصم هم فروگزار نکرد!  

 

ولی در واکنش به بحرانی که جناح والکر بوش بر علیه انگلستان در افغانستان و عراق به راه انداخت،   لندن کارت باراک اوباما را در واشنگتن بیرون کشید.   ولی این کارت پیش از عمل سوخت.  چرا که این‌بار دیگر مسکو از خواب بیدار شده،   در پاسخ به سیاست‌های ضدروسی لندن،  رأساً پای به میانۀ میدان گذارده بود.   شکست آمریکا در سوریه،  عراق،  لیبی و حتی مصر آنچنان گستره‌ای یافت که «تاک‌ و تاک‌نشان» با هم سوختند.   البته انگلستان و آمریکا هر دو در منطقه باقی مانده‌اند،   ولی در ایجاد سنگرهای مناسب ناکام‌اند.  این شرایط نابسامان به ایجاد گروه‌های خلق‌الساعۀ «نظامی ـ مذهبی» انجامیده،   و نبود امنیت نظامی و سیاسی هر گونه بهره‌برداری از سیاست‌ «دروازه‌های اسلامی» اوباما را نهایت امر برای هر دو پایتخت غیرممکن کرده است. 

 

در چنین وضعیتی بود که باند دونالد ترامپ جهت به دست گرفتن قدرت در واشنگتن خیز برمی‌داشت.   برای گروه وی مسلم شده بود که جهت حفظ منافع عالیۀ واشنگتن همکاری با لندن به سیاق گذشته دیگر امکانپذیر نخواهد بود.  از منظر باند ترامپ، انگلستان می‌بایست پوست می‌انداخت؛   سیاست جدیدی دنبال می‌کرد؛   بچۀ حرف گوش‌کنی می‌شد،   و ... و اینچنین بودکه بحران برکسیت الزامی شد.  در این چارچوب و در دنبالۀ یک صحنه‌سازی مسخره،  بوریس جانسون،  نایجل فاراج و شمار قابل توجهی «شخصیت‌های» ناشناس که در واقع اتباع ایالات‌متحد و کارمندان سازمان‌های اطلاعاتی آمریکا به شمار می‌رفتند،   بریتانیا را از اتحادیۀ اروپا بیرون انداختند!  به این ترتیب،  نقش سیاسی و اقتصادی اروپا در سطح جهان به حداقل ممکن رسید؛   بحران‌های خلق‌الساعه در سطوح مختلف سیاسی و اجتماعی در اروپا به راه اوفتاد،  و ...  اینهمه به این امید که آمریکا خواهد توانست «آقائی» خود را یک‌بار دیگر بر متحدان‌اش «تحمیل» کند.   ولی ترامپ کارش بجائی نرسید!   چرا که علیرغم ادعاهای اقتصادی جهت تأمین زیرساخت‌های نوین برای آمریکا،   دولت وی نتوانست در برابر منافع شبکه‌های اروپائی و چینی مستقر در آمریکا مقاومت چشم‌گیری صورت دهد.   اینان موی دماغ دولت ترامپ شده،   زمینۀ شکست وی را نیز فراهم آوردند.   شکست ترامپ در مصاف با این شبکه‌ها نهایت امر به اخراج وی از کاخ‌سفید انجامید.  

 

جو بایدن،  که جانشین ترامپ شد،  شخصیت مهمی به شمار نمی‌رفت.  شاید مهم‌ترین ویژگی او تعلق خاطرش به دنیای «جنگ‌سرد» و نگرش آن زمان بود،   و به همین دلیل نیز مورد الطاف انگلستان قرار گرفت.   ولی اینک پس از گذشت چهار سال از اعمال سیاست‌های بازنده،   «باند» جو بایدن که می‌خواهد نخستین زن را در تاریخ آمریکا به کاخ‌سفید بفرستد،  در شرایط فوق‌العاده متزلزلی قرار گرفته.   روسیه به تدریج سر از خاک برمی‌دارد،   و اتحادهای مسکو با دیگر پایتخت‌های قدرتمند جهان هر روز ابعاد جدی‌تری می‌گیرد.   در این شرایط حساس است که جنگ سیاسی و اقتصادی میان انگلستان و آمریکا، که پای به انتخابات ایالات‌متحد گذارده عملاً مرحلۀ نوینی را آغاز کرده.  

 

از سوی دیگر،  سیاست مسکو در این میانه کاملاً روشن است؛   پیش‌گیری از تکرار اشتباهات بلشویک‌ها.  و جلوگیری به هر قیمت ممکن از شکل‌گیری هر نوع «اتحاد مقدس» میان واشنگتن و لندن در مصاف با مسکو.   در واقع حتی اگر وارد جزئیات مسئلۀ اوکراین نیز نشویم،  می‌باید عنوان کرد که سیاست مسکو در تقابل با «اتحاد مقدس» یکی از دلائل دیرپائی بحران نظامی در اوکراین نیز به شمار می‌رود.   از سوی دیگر،   اهداف کشورهای چین،  هند،  برزیل و دیگر اعضای قدرتمند بریکس نیز کاملاً روشن است؛   بهره‌گیری اقتصادی از بازارهای آمریکا و همزمان تکیه بر اتحاد «اقتصادی ـ سیاسی» بریکس،  جهت کاهش باج‌های مالی به واشنگتن!      

 

امروز آمریکائی‌ها با دو گزینه روبرو هستند؛  ترامپ و هریس!   نخست به ترامپ پرداخته و بپرسیم که وی جهت بیرون بردن آمریکا از بحران فعلی چه ابزاری در دست دارد؟   باید اذعان داشت که «ترامپ 2» حتی امکانات «ترامپ 1» را هم نخواهد داشت.   چرا که با شکل‌گیری بریکس،  پیمان شانگهای و ...  نزدیک شدن به مسکو،  جهت اعمال فشار بر روسیه و دور کردن اینکشور از اهداف منطقه‌ای ـ  هند و چین ـ  دیگر برای «ترامپ 2» امکانپذیر نیست.   همانطور که دیدیم،   «ترامپ 1» به ایران آیت‌الله‌ها حمله‌ور شد؛   مستقیماً به چین و اقتصاد اینکشور حمله کرد؛  و حتی هزینۀ سفر دیپلماتیک به هند را به جان خرید،   اینهمه فقط برای اینکه روسیه را از جمع کشورهای دیگر جدا کرده،   به خود نزدیک نماید.   و دیدیم که در تمامی این طرح‌ها شکست خورد.   به عبارت ساده‌تر،  ترامپ در شرایط فعلی در سطح جهانی دیگر حرفی برای گفتن ندارد،‌  و حتی تقدیم «دوستانۀ» اوکراین به روسیه نیز نخواهد توانست زیرساخت‌های اقتصادی را آنچنان که ترامپ تصور می‌کند به نفع آمریکا متحول نماید. 

 

از سوی دیگر،  باید دید که کامالا هریس چه در چنته دارد؟   علیرغم ادعاهای مکرر وی در اینکه «هریس ادامۀ بایدن نخواهد بود»،  باید اذعان داشت که در عمل این امتداد وجود خواهد داشت.  گسترش تعارض نظامی با روسیه در اوکراین،   بحران‌سازی در دریای چین،  حمایت از «آمریکادوستان» اروپا،  تلاش برای نزدیکی سیاسی به انگلستان و ... مسلماً در رأس سیاست‌های هاریس باقی می‌ماند.   ولی این سیاست‌ها طی چهار سال گذشته،   نه در داخل و نه در خارج از مرزها نتیجۀ ملموسی نداده.  صرفاً هزینۀ سنگین اقتصادی،  نظامی و سیاسی بر شهروندان  و متحدان اروپائی،  آسیائی و آفریقائی‌ آمریکا تحمیل کرده.  و مسلماً دستیابی محتمل ترامپ به مقام ریاست‌جمهوری،  می‌تواند به دلیل ناکامی‌های بایدن و  حزب دمکرات در همین میادین باشد. 

 

در پایان یادآور شویم که  اهمیت انتخابات جدید،  تبیین کاهش نقش تعیین‌کنندۀ آمریکا در سطح جهانی است. و اینکه،  برخلاف ادعاها،   اهمیت این انتخابات را به هیچ عنوان نمی‌باید در چارچوب سیاست‌های اعلام شدۀ نامزدها جستجو نمود.   اهمیت این انتخابات در این است که برندۀ «خوشبخت»،   هر که باشد،‌  می‌باید بالاجبار نقطۀ پایانی بر سیاست‌های اربابی واشنگتن در سطح جهانی بگذارد.  حال می‌باید دید که این «مهم» را رئیس‌جمهور آیندۀ آمریکا چگونه و به چه صورتی عملی خواهد کرد.      

 

   

 

  

 


۸/۰۱/۱۴۰۳

ناهار در بغداد!

 

 

طی چند روز گذشته مقولۀ «جنگ اسرائیل با ایران» نُقل ‌محافل شده.  چه خارج از مرزهای ایران و چه در میان «مقامات» حکومت ملایان تأئید و یا تکذیب جنگ به میانۀ میدان اوفتاده است.   گروهی از اینان خواهان جنگ‌اند،   چنانکه بعضی‌های‌شان در تهران حتی پیشنهاد حملۀ پیشگیرانه به اسرائیل می‌کنند!   گروه دیگری نیز با این «حملات»،  چه از سوی اسرائیل و چه از جانب «انقلابیون اسلامی» سرسختانه مخالفت‌ می‌ورزند!   با اینهمه هر دو گروه‌ یک واقعیت اساسی را از نظر دور داشته‌،  یا بهتر بگوئیم،  رهبران‌ هر دو گروه تلاش دارند ‌این واقعیت را به حاشیه برانند.   و آن اینکه  اگر قرار باشد جنگی تمام عیار میان ایران و اسرائیل در منطقۀ پراهمیتی همچون خاورمیانه به راه اوفتد،   این دولت مافنگی نتانیاهو و یا ملایان زپرتی قم‌وکاشان نیستند که در موردش تصمیم خواهند گرفت.  شرایط جنگی در چنین منطقه‌ای تحت نظارت قدرت‌های جهانی و صرفاً در چارچوب منافع و مطالبات آنان تنظیم خواهد شد.   و منافع ملی ایجاب می‌کند تا ایرانیان بجای تمرکز بر جنگ،  بر صلح منطقه‌ای متمرکز شوند.  در این چارچوب،   مواضع‌ جنگاورانۀ سوسول‌های واشنگتن‌نشین همانقدر مضحک و ایران‌ستیزانه است که عرعر و هل‌من‌مبارزطلبی‌های‌ اوباش بازار تهران!

 

ولی هنگام سخن گفتن از جنگ در خاورمیانه،   پیش از تأئید و یا تکذیب جنگ اسرائیل با ایران می‌باید شرایط ژئوپلیتیک منطقه،  خروجی‌های ممکن پیرامون درگیری نظامی اوکراین،   تقابل غیرقابل اجتناب فضای بریکس با اقتصاد غرب،‌  و نهایت امر شکل‌گیری بازارهای نوین جهانی در آفریقا،  اروپا و آسیا را مد نظر قرار داد.   چرا که کوچک‌ترین تغییر در هر کدام از شرایط فوق خواهد توانست در آغاز و یا عدم آغاز جنگ دخیل شود.   ورای آن،   تغییرات فوق می‌تواند نتیجۀ «جنگ» و یا «صلح» را نیز تعیین نماید.   نتیجتاً،  اگر در عرصۀ کلام،   سخن گفتن از «جنگ» در مقام نوعی «پیک‌نیک» خانوادگی،  که بعضی‌ها دوست دارند،   و بعضی دیگر با آن مخالف‌اند،  امکانپذیر باشد،   وقوع جنگ فی‌نفسه «پیک‌نیک» نیست.  پایان جنگ همیشه نامعلوم است؛   نتایج‌ و تبعات‌اش نیز به هیچ عنوان قابل محاسبه نخواهد بود.   جنگ حتی برای ملت‌هائی که پیروز میدان می‌شوند،   همیشه یک فاجعه است! 

 

ایرانیان پس از استقرار حکومت ملایان با مسئلۀ جنگ برخوردی مستقیم داشته‌اند.   فراموش نکرده‌ایم آن روزها را که روح‌الله خمینی، ‌ همه روزه از بالکن جماران زوزۀ «جنگ با صدام» می‌کشید.  و مسلماً کم نبودند خوش‌باورانی که برای پیروزی نهائی بر دشمن سر از پای نشناخته،  راهی جبهه‌ها می‌شدند،   به این امید که همین روزها «کلک صدام» را خواهند ‌کَند!    ولی صدام حسین یک فرد نبود؛  سیاستی بود منطقه‌ای که حداقل در آن روزها هنوز حکم نابودی‌اش صادر نشده بود.   در نتیجه،  خوش‌باورها هر چه بیشتر جنگیدند،  هر چه بیشتر کشته دادند،  کمتر پیروز شدند!   و نهایت امر این آمریکا بود که پس از ساخت‌وپاخت با کرملین «کلک صدام» را همانطور که شاهد بودیم در چارچوب منافع منطقه‌ای‌اش کَند. 

 

اگر در این مبحث از جنگ ایران و عراق سخن به میان آوردیم بی‌دلیل نیست.   چرا که این جنگ به صراحت نشان داد،   رژیم پوسیدۀ صدام حسین که عملاً در برابر اکثریت شیعۀ عراق و کردهای مخالف خود قرار گرفته بود،   صرفاً با تکیه بر سیاست حاکم بر منطقه،  توانست با کمتر از یک سوم جمعیت عراق در برابر هجمۀ کشوری به مراتب قدرتمندتر و پرجمعیت‌تر که ادعای پیروزی در انقلابی «فراگیر و جهانی» را نیز یدک می‌کشید پای به میدان جنگ بگذارد و حتی یک گام به عقب برندارد.   این واقعیت که صدام حسین یک سیاست منطقه‌ای بود و امکان پیروزی بر آن وجود نداشت،   از روز هم روشن‌تر بود.    ولی گروهی که پس از «انقلاب اسلامی» قدرت را در دست گرفت،   علیرغم اشراف بر این مسئله،  هر گونه صلح و مصالحه را کنار گذاشت و در چارچوب منافع محفلی خود تا توانست بر شعله‌های این جنگ روغن پاشید!   این گروه حتی ایرانیان را به دلیل مخالفت با جنگ به زندان و چوبه‌دار سپرد،  و ...  و اینهمه به این دلیل که منافع قشر حاکم و سیاست‌ پایتخت‌هائی که این جنگ را رقم زده بودند،  چنین ایجاب ‌می‌کرد.

 

از این گذشته،  منصفانه بپرسیم.  هدف آن‌ها که قصد نابودی رژیم صدام حسین را داشتند چه بود؟!    پیروزی بر اسرائیل،   برقراری حکومت اسلامی در عراق،   نابودی آمریکا،   و ...  خلاصه بگوئیم،   اینان کاری جز لبیک گفتن به خزعبلات نداشتند؛   تخم‌های لق دولت ملائی در دهان‌شان می‌ترکاندند.   دولتی که تنها هدف‌اش گرم کردن دکان شرکت‌های نفتی و رونق بازار فروشندگان تسلیحات بود.  

 

پس چه بهتر که امروز کسانی را که حامیان جنگ هستند بشناسیم.   این حضرات همان‌ها نیستند که حامیان استبداد،  سرکوب،  سانسور و تحریم ملت ایران بوده‌اند؟!   سردستۀ اینان،  رضاپهلوی که خواهان جنگ اسرائیل با ایران است،   همانی نیست که پیشتر خواهان تحریم ملت ایران توسط آمریکا نیز بوده؟!    همان فرصت‌طلبی نیست که در هر مقطع تاریخی تلاش کرده تا تحولات اجتماعی و سیاسی کشور را نمایه‌ای از حمایت گستردۀ ملت از استبداد آریامهری بنمایاند؟!   رضاپهلوی که در عمرش نه کار کرده و نه جنگیده،  حاضر است شخصاً به میدان جنگ رفته،   کَلک ملایان را بکند؟!   وی که چندی پیش در آغوش نتانیاهو نشسته بود،   همان فردی نیست که در هر میعاد قربان ‌صدقۀ استبداد رضاشاهی و آریامهری رفته؟   بالاخره خارج از تبلیغات مسخره‌ای که در اطراف وی به راه انداخته‌اند،  ‌آیا نمی‌باید رفتار سیاسی و اهداف واقعی شخص وی و جناح حامی‌اش را که طرفدار تهاجم اسرائیل به ایران شده‌اند مورد بررسی قرار داد؟!

 

در خارج از ایران،  حامیان جنگ،  چه سلطنت‌چی و مجاهد،  چه کومله‌ای و صادراتی‌های جمکرانی،   بر دو پایۀ پوچ «تبلیغاتی و سیاسی» تکیه کرده‌اند.   اینان در عرصۀ تبلیغات،   مدعی برنامه‌ریزی‌های کلان جهت بهبود شرایط اقتصادی و مادی قشرهای حامی‌شان می‌شوند،  و در بُعد سیاسی نیز چشم انتظار نتیجۀ انتخابات آمریکا نشسته‌اند.   به زعم اینان،  اگر دونالد ترامپ از صندوق‌ها بیرون آید،   جنگ اسرائیل با ملایان آغاز شده،  شاهد پیروزی نیز در آغوش‌شان اوفتاده است!  

 

زهی خیال باطل!‌   نخست اینکه،  بهبود شرایط اقتصادی در جهان امروز نمی‌تواند صرفاً‌ بازتاب یک تغییر و تحول سیاسی باشد؛  در ثانی،  وضعیت آمریکا حتی پس از انتخابات و پیروزی فرضی ترامپ آنقدرها که اینان می‌انگارند «روشن» نیست!   از سوی دیگر،   الگوبرداری سلطنت‌طلبان از آنچه «رونق اقتصادی آریامهری» می‌خوانند خواب و خیال است.  گذشته‌ها،  برخلاف ادعای اینان آنقدرها هم «پررونق» نبوده،  ولی هر چه بوده هرگز باز نخواهد گشت؛  آریامهر و جهان وی نیز نزدیک به نیم‌قرن است که چشم از جهان فروبسته‌اند.   خلاصه بگوئیم،   نتانیاهو با انداختن چند بمب و موشک بر سر ملت سرکوب شدۀ ایران،‌  نمی‌تواند اقتصاد جهانی را بر پایۀ توهمات و خیالات این جماعت،  نیم‌قرن به عقب باز‌گرداند.  ولی مجاهد و کومله‌ای و «صادراتی‌های» جمکرانی نیز تکلیف‌شان روشن است.  یکی خواهان برقراری «اسلام راستین» به شیوۀ سرهنگ قذافی است؛   دیگری تجزیه‌طلب است و به قول خودش «کورد!»   و نهایت امر «صادراتی‌ها» که از دیگ پلوی حکومت ملایان جدا اوفتاده‌اند؛  قصد انتقام دارند.   این جماعت می‌خواهد با بوسیدن چکمۀ سرباز اسرائیلی،   ایران را «آباد و آزاد» کند!

 

جنگ‌طلبان داخل نیز مواضع‌شان بیش از این‌ها روشن است.   بازماندگان همان‌ها هستند که می‌خواستند به قول ارتشبد آریانا،  «به دستور اعلیحضرت،   ناهار را در بغداد صرف بفرمایند!» حال آنکه در واقعیت،   بنزین تانک‌های ارتش شاهنشاهی را در بازار آزاد می‌‌فروختند و به جایش آب می‌‌ریختند؛  باک تانک‌ها زنگ زده و سوراخ شده بود!   همین‌ اوباش،   بعدها در دوران خمینی می‌خواستند «کَلک صدام را یک روزه بکَنند و بیت‌ال‌مقدس را آزاد کنند!»  ولی نهایت امر این جماعت نه ناهار را در بغداد کوفت کرد،  نه کلک صدام را کند؛   با این مزخرفات و لات‌بازی ملت ایران را به خاک سیاه نشاند.  پس چه بهتر که «بررسی» توهمات سرسپردگان محافل را رها کرده،   نیم‌نگاهی به شرایط واقعی منطقه بیاندازیم. 

 

شواهد نشان می‌دهد که دولت نتانیاهو آخرین شانس جهت باقی ماندن اسرائیل در جرگۀ آمریکا و سیاست‌های غرب است.   فراموش نکنیم که حملات 7 اکتبر و گروگان‌گیری گروهی از اسرائیلی‌ها،   از پیش برنامه‌ریزی شده بود.  اگر دولت نتانیاهو امروز به صراحت می‌داند که در کدام آپارتمان و در چه ساعتی می‌باید فلان و بهمان حزب‌اللهی و حماسی را سر به نیست کند،   آن روزها  نمی‌دانست که چنین برنامۀ هولناکی در دست تهیه است؟   با توجه به ماجرای پیجرها،   اگر منصف باشیم،  پاسخ به این سئوال مثبت خواهد بود.   اگر بپذیریم که تهاجم 7 اکتبر،  یک سناریوی از پیش تنظیم شده بود،   می‌باید اذعان داشت که حماس،  حزب‌الله و خصوصاً دولت ملایان در اجرای آن دست داشته‌اند.  حال باید پرسید، چرا اسرائیل مجبور شده دست به چنین صحنه‌گردانی‌هائی بزند؟  و چرا استیلای غرب بر منطقۀ خاورمیانه که عموماً‌ از طریق همکاری‌های زیرمیزی اسرائیل با دولت‌های منطقه تأمین می‌شد،   اینچنین به مخاطره اوفتاده؟       

 

به استنباط ما،  در برهۀ کنونی عقب‌نشینی آمریکا از منطقه الزامی شده،  و برخلاف طرح‌های از پیش تنظیم شده،  واشنگتن دیگر نمی‌تواند از طریق حمایت از محافل اسلامگرای فعلی،   منطقه را تحت استیلای خود نگاه دارد.   از اینرو ایجاد تغییر و تحول در برنامه‌های غرب و خصوصاً ترمیم «کمربند سبز اسلام» آغاز شده است.  بی‌دلیل نیست که اجرای این برنامه را واشنگتن به گردن نتانیاهو،   نخست‌وزیر بی‌اعتبار اسرائیل انداخته.   چرا که در صورت ناکامی نتانیاهو،  واشنگتن به راحتی می‌تواند سرش را زیر آب کند.   از این گذشته طرح‌های جدید واشنگتن با پیش‌روی سریع روسیه،  چین و هند و خصوصاً جا افتادن طرح‌های گستردۀ اقتصادی بریکس در منطقه همزمانی نشان می‌دهد.   و در چارچوب این تحلیل،   جنگ‌طلبی اسرائیل در منطقه فقط تلاشی است نوین از سوی واشنگتن جهت «نوسازی» تروریسم اسلامی و تثبیت اسلامگرائی در منطقۀ خاورمیانه.   

 

ساده‌تر بگوئیم،  آمریکا جهت بهینه کردن منافع منطقه‌ای خود دست به نوعی کودتای «درون‌سازمانی» زده.   حامیان این کودتا همان طرفداران جنگ اسرائیل با ایران هستند؛   اینان تحت عناوین مختلف،   با شعارهای غلط‌انداز به تهییج افکار عمومی پرداخته عملاً آب به آسیاب کودتای منطقه‌ای واشنگتن می‌ریزند.  در سوی دیگر این هیاهو،  گروه کثیری از مخالفان کودتا نشسته‌اند.    اینان نیز برای رد گم کردن،   دم از مخالفت با جنگ می‌زنند،  و جهت حفظ منافع خود ـ  منافع حاصل از چهار دهه بحران و جنگ در منطقه ـ  صورتک مخالف جنگ بر چهره زده‌اند.   این گروه با ادعای مخالفت با جنگ در واقع خواستار حمایت واشنگتن از اسلامگرایان کنونی و تداوم وضع موجود است.   ولی همانطور که پیشتر نیز عنوان کردیم،  درگیری‌های نظامی هیچگاه نتیجۀ از پیش تعیین‌شده نخواهد داشت؛  حامیان کودتای واشنگتن در منطقه به همان اندازه آب در هاون می‌کوبند که مدعیان مخالفت با جنگ.   در این میانه وظیفۀ هر ایرانی میهن دوست فاصله گرفتن از ایندو گلۀ استعماری و تلاش برای صلحی پایدار در کل منطقه است.       

 

 

 

 

 

   

 


۷/۰۸/۱۴۰۳

شاخ سلطان حسین خرکی!

 

 

خبرها حاکی از آن است که حملات هوائی منتسب به اسرائیل،   نهایت امر به قتل شیخ حسن نصرالله،  رهبر جنبش حزب‌الله لبنان منجر شده.   این رخداد از اهمیت فزاینده‌ای برخوردار است،   که مسلماً ارزش سیاسی و نظامی شخص نصرالله در این میانه به هیچ عنوان مطرح نخواهد بود.   نصرالله اهمیت چندانی نداشت و تشکیلات حزب‌الله نیز اهمیت اجتماعی و سیاسی‌اش را پس از انتخابات اخیر لبنان بکلی از دست داده بود.  در نتیجه هر شیخ شیعۀ لبنانی خواهد توانست به سرعت نصرالله را جایگزین شود.   در واقع،  اهمیت نمادین این عملیات ابعاد دیگری دارد که مسلماً نیازمند توضیح و تفصیل خواهد بود.   به همین دلیل مطلب امروز را به بررسی عملیات تروریستی آمریکا و اسرائیل طی چند سال گذشته در منطقۀ خاورمیانه اختصاص می‌دهیم.

 

فراموش نکرده‌ایم که نورچشم علی خامنه‌ای،  «سردار» سلیمانی چندی پیش در کشور عراق طی عملیاتی که به ارتش آمریکا منتسب شد،  به قتل رسید.   اهمیت سلیمانی بیشتر در این بود که ارتباط تنگاتنگی با اکثر شبکه‌های نظامی منطقه،  حتی ارتش آمریکا و آندسته از نظامیان محلی که تحت نظارت آمریکا‌ئی‌ها فعالیت می‌کردند،   برقرار کرده بود.  و به دلیل همین روابط گسترده،  این خطر وجود داشت که وی به صورتی هماهنگ در رأس یک سیاست نظامی متشکل و منطقه‌ای دست به عملیاتی بزند.   عملیاتی که حتی می‌توانست تحت نظارت سیاست‌های مخالف کاخ‌سفید،   از درون ایالات‌متحد و برخلاف سیاست‌های اعلام شدۀ دولت فعال شود.   این ویژگی حساسیت فزاینده‌ای به وجود آورده بود؛   دولت و ارتش آمریکا که خود در تولید،  آموزش و پرورش امثال سلیمانی‌ها دست بالا را دارند،  ترجیح دادند با حذف وی،   بر چرخش‌های سیاسی و نظامی منطقه همچنان نظارت عالیۀ خود را حفظ کنند. 

 

به دنبال این ترور «موفق» شاهد ترورهای دیگر در جرگۀ سپاه قدس و برخی «شخصیت‌های» انقلابی و اسلامی در منطقۀ خاورمیانه نیز بودیم؛   حمله به اماکن دیپلماتیک حکومت ملایان در دمشق مسلماً برجسته‌ترین‌شان به شمار می‌رود.  ولی قضیۀ ترورهای «هدفمند» ادامه یافت تا رسیدیم به قتل رئیسی و باند همراه وی!   ویژگی دوران رئیسی،   خارج از مزخرفاتی که تحت عنوان «دکترین انقلاب اسلامی» تحویل عوام ‌دادند،    نزدیک شدن همزمان ملایان به مسکو و واشنگتن بود.   رئیسی از طریق وزیر امور خارجه‌اش،   از یک‌سو در عمان پیزی انگلستان و متحدان‌اش را در منطقه جا می‌انداخت،   و از سوی دیگر در آغوش کرملین و روابط دوجانبۀ «روسیه ـ ایران» می‌لولید.   به دلیل گسترۀ فعالیت‌های دیپلماتیک،  حذف رئیسی نیز در دستور کار قرار گرفت،  و تبدیل شد به سیاست اصلی واشنگتن در منطقه.  با این وجود،   هر چند آمریکا مسئولیت ترور رئیسی را بر عهده نگرفته،  به همان دلائل که بالاتر در مورد سلیمانی به آن اشاره کرده‌ایم،   حذف وی به احتمال قریب‌به‌یقین نقشۀ آمریکا بوده.    

 

پس از حذف رئیسی،‌  ترورهای منطقه‌ای همچنان ادامه یافت تا با قتل ناجوانمردانۀ هنیه،  میهمان دولت ملایان در قلب شهر تهران به اوج خود رسید.   واشنگتن با ترور هنیه که در عمل تحت نظارت انگلستان در قطر زندگی می‌کرد،  به صراحت نشان داد که قصد الحاق نوار غزه به کشور اسرائیل را دارد،  و در این راه حاضر به هیچ نرمشی نیست.  ولی در شرایطی که دولت نتانیاهو رسماً مسئولیت عملیات تروریستی را در تهران بر عهده گرفته،   عکس‌العمل مضحک،  نابجا و خصوصاً «فکاهیاتی» که تحت عنوان پاسخ به حملات اسرائیل در پایتخت کشور،  از سوی حکومت ملایان به صحنه آمد،  بسیاری را مشعوف کرد!  سپس شاهد حملات «موشکی ـ پهپادی» جمکرانی‌ها به بیابان‌های کشور اسرائیل بودیم،  و این عملیات به صراحت نشان داد،   هدف اصلی دولت ملایان نه مجازات دولت اسرائیل که همراهی با سیاست‌های واشنگتن در منطقه است.  در واقع،  حتی پیش از ترور هنیه،  و در میعاد ترور رئیسی نیز تزلزلی که در قلب حکومت ملائی به وجود آمده بود چنین القاء می‌کرد که حکومت جمکران پای به چالش‌هائی گذارده که پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» تا به امروز بی‌سابقه بوده.

 

بیرون کشیدن آلوی گندیده‌ای به نام مسعود پزشکیان تحت عنوان رئیس‌جمهور از درون صندوق‌ها،   هم  بارزترین نمایۀ تزلزل حکومت ملایان بود،   و هم مهم‌ترین چشمک‌ سیاسی جهت اعلام همکاری‌های «نوین» تهران با واشنگتن!  ظاهراً دولت جمکرانی می‌پندارد که با جست‌وخیزهای «دمکرات‌مابانه» جناب ریاست‌جمهور خواهد توانست دوران پرتنشی را که پای در آن گذارده با موفقیت پشت سر بگذارد؛  پنداری که با توجه به واقعیات ژئوپولیتیک‌ نه آنقدرها صحیح به نظر می‌رسد و نه آنچنان امکانپذیر. 

 

همانطور که در وبلاگ «پیجر و رنج‌نامه» هم مطرح کردیم،   انفجار سیستم‌های ارتباطی که مورد استفادۀ گروه حزب‌الله لبنان قرار می‌گرفت،   به صراحت نشان داد که این تشکل در واقع به عنوان اهرمی شبه‌نظامی در خدمت سیاست‌های آمریکا عمل می‌کند.  خلاصه بگوئیم،‌   اگر در پی ترور سلیمانی،‌   تهران وی را قهرمان مبارزه با آمریکا و اسرائیل معرفی می‌کرد؛   امروز دیگر دم خروس از زیر عبا بیرون زده.   قرار گرفتن ارتباطات و مکالمات حزب‌الله لبنان تحت نظارت سازمان‌های اطلاعاتی غرب به صراحت نشان می‌دهد که نه فقط حزب‌الله،  که گردان قدس سپاه پاسداران نیز به دلیل همکاری‌های تنگاتنگ با حزب‌الله،  خود سرسپردۀ سیاست‌های آمریکاست.    از سوی دیگر،  شرایطی که در آن ظاهراً اسرائیل دست به حذف حسن نصرالله زده (بمباران مقر حزب‌الله دقیقاً زمانیکه شیخ نصرالله در آن حضور داشته) بار دیگر نشان ‌داده که شبکۀ اطلاعاتی «اسرائیل ـ آمریکا» رسماً حزب‌الله لبنان را از درون رهبری می‌کند.

 

ولی در این میانه،   جالب‌تر از همه عکس‌العمل‌های لوس و بی‌مزۀ دولت ملایان در برابر این تهاجمات تروریستی است.   تهاجماتی که ظاهراً «جبهۀ مقاومت» ملایان را در منطقه هدف قرار داده،    و «متحدان ضدامپریالیست» این حکومت را یک‌به‌یک حذف فیزیکی می‌کند.  در اینصورت باید پرسید چرا تهران دست روی دست گذارده و تماشاگرست؟   حکماً به این امید که انشاالله گربه است،  و قضیۀ حذف فیزیکی شامل کل حکومت اسلامی نخواهد شد.  خلاصه،  اگر شاه‌سلطان حسین صفوی با هدایا و وافور و منقل به استقبال لشکر افغان در حومۀ اصفهان رفت،   علی خامنه‌ای،  رهبر ضدآمریکائی ملایان نیز با الهام از شاه سلطان حسین،  ولی به شیوه‌ای خرکی،   «زرشکیان»،  رئیس‌جمهور منتخب بیت‌رهبری را جهت دست‌بوسی به نیویورک اعزام کرده!   پرزیدنت زرشکیان نیز پس از نظارۀ آسمان‌خراش‌های نکره،   مخروبه و لکنتی نیویورک به این نتیجه رسیده‌اند که باید «برجام» را احیاء کرد:

 

«پزشکیان [...] در آغاز سخنانش «از ورود به عصر جدید» برای کشورش گفت،  در پایان هم تلویحاً از آمریکا و بلوک غرب خواست که دولت او را آماده از سرگیری فصل جدیدی از مناسبات سیاسی با ایران ببینند.»

منبع:   بی‌بی‌سی،  24 سپتامبر سالجاری

 

مسلماً «ورود به عصر جدید» معنای مشخصی دارد؛   به استنباط ما «عصر جدید» چیزی نیست جز تداوم عصر قدیم،   یعنی حمایت بی‌قید و شرط تهران از عملیات تروریستی آمریکا در منطقۀ خاورمیانه.  و عبارت «از سرگیری فصل جدیدی از مناسبات با ایران» معنائی جز این نخواهد داشت که تهران  با سیاست‌های نوین آمریکا در منطقه همکاری کامل صورت خواهد داد!    در واقع،  در این مرحله است که بی‌عملی دولت جمکران در برابر تهاجمات تروریستی واشنگتن ابعاد واقعی‌اش را به نمایش می‌گذارد؛   تهران پس از حذف سلیمانی،   خود را برای این نوع همکاری با سیاست‌های جدید واشنگتن آماده کرده بود،   و به همین دلیل نیز عکس‌العملی در برابر مجموعۀ ترورها نشان نمی‌دهد.  

 

چشم‌انداز فوق چند مسئلۀ پراهمیت را در برابر تحلیل‌گر قرار می‌دهد.   در درجۀ نخست باید دید تغییرات سیاسی‌ای که واشنگتن با تکیه بر ترورهای سیاسی و نظامی در منطقه دنبال می‌کند،  در خیمۀ ملایان چه تبعاتی به همراه خواهد آورد؟   و اینکه آیا تغییرات مورد نظر می‌تواند موجودیت حکومت ملائی را نیز مورد تأئید و حمایت قرار دهد یا خیر؟!  به صراحت بگوئیم،   تزلزلی که در حکومت ملائی به وجود آمده نشان می‌دهد که حداقل رأس هیئت حاکمه شدیداً نگران آیندۀ خود شده.   اینان همچون روزهای آخر دوران آریامهر در تلاش‌‌اند تا همچون اعلیحضرت که جهت رعایت «حقوق بشر» ـ بخوانیم حقوق آخوند ـ آستین‌ها را بالا زده بود،   دستی به آب رسانده و در خیمۀ سیاست‌های جدید ارباب زیراندازی جهت ولایت‌فقیه پهن کنند.   خصوصاً که مرگ علی خامنه‌ای آنقدرها دور از ذهن نیست و می‌تواند خود زمینه‌ساز بحران‌های نوینی در کشور شود.   با این وجود می‌باید دید،  آیا جمکرانی‌ها از آریامهر موفق‌تر عمل خواهند کرد یا خیر؟!            

 

در ثانی،  شاهد سکوت مرگ‌بار کشورهای قدرتمند منطقه نیز هستیم؛   روسیه،  چین و هند که مهم‌ترین بازیگران منطقۀ آسیای مرکزی و خاورمیانه به شمار می‌روند در عمل هیچ پاسخ قابل توجهی در زمینۀ دیپلماتیک،  سیاسی و نظامی به حملات تروریستی آمریکا نمی‌دهند. جالب اینکه،  دولت‌های تحت استیلای اینان و در رأس‌شان دولت بعث سوریه که از قضای روزگار همسایۀ مستقیم اسرائیل،  لبنان و سرزمین‌های فلسطینی نیز به شمار می‌رود در سکوت مرگ‌باری فروافتاده‌اند.  مصر،  همسایۀ پرجمعیت نوار غزه و فلسطین هیچ نمی‌گوید؛  رجب اردوغان که بارها برای فلسطینی‌ها پستان به تنور چسبانده،  ساکت است،   و ...  و پرسش روشنی در برابرمان قرار می‌گیرد،  این سکوت‌ها چه معنائی دارد؟!  

 

پیش از تحلیل این سکوت‌ها می‌باید چند مسئله را مطرح کرد.   در مقام گزینۀ نخست،  می‌باید دید آیا عملیات تروریستی «آمریکا ـ اسرائیل» در منطقه از تأئید پایه‌ای دیگر دولت‌های قدرتمند جهانی برخوردار است یا خیر؟   اگر این تأئید در کار باشد،   با در نظر گرفتن مشکلاتی که روسیه،  چین و هند هر کدام با اسلامگرایان دارند،   می‌توان به این نتیجه رسید که آمریکا در ارتباط مستقیم با این سه کشور قصد براندازی پایگاه‌های اسلامگرایان منطقه را کرده،  و قرار شده تا شخص نتانیاهو که فاقد هر گونه وجهۀ سیاسی و اجتماعی است،  رخت چرک‌های  واشنگتن را آنچنان که می‌بینیم در ملاءعام بشوید؛   این جماعت را حذف فیزیکی کند و راه را جهت برقراری روابط نوین منطقه‌ای میان آمریکا و قدرت‌های دیگر جهانی هموار سازد.  البته این شقی است کاملاً «خوشبینانه!» ولی شق دومی نیز در کار است.       

 

با در نظر گرفتن سبقۀ سیاستگزاری آمریکا در منطقۀ خاورمیانه مشکل بتوان پذیرفت که واشنگتن از اسلامگرائی دست بشوید.   در نتیجه،   حذف اسلامگرایان از سوی واشنگتن همچون حملۀ ارتش آمریکا به افغانستان هدفی جز «بازسازی» یک اسلام سیاسی تندرو و کوردل دنبال نمی‌کند.  و مسلماً‌ تشکل‌هائی از قماش حزب‌الله لبنان که در فعالیت‌های پارلمانی حضور گسترده داشتند،   به تئوری‌های نوین واشنگتن لبیک مناسب نمی‌گفتند.   نتیجتاً پیش از آ‌نکه جریانات مخالف،  تحت تأثیر سیاست‌های قدرتمند جهانی دست آمریکائی‌ها را در اینکشورها در پوست گردو بیاندازند،‌   واشنگتن به این نتیجه رسیده بود که این جریانات می‌بایست حذف شوند.   در این چارچوب عملیات تروریستی آمریکا در لبنان را می‌باید تلاش واشنگتن جهت «نوسازی» اسلامگرائی در اینکشور تلقی کرد.   باشد تا نحلۀ سیاسی نوین تا حد امکان اصولگرا،  وحشی،  وابسته به سیاست آمریکا‌ و ضداجتماعی باشد.    به عبارت ساده‌تر،  در این گزینۀ‌ سیاسی وراجی‌های پزشکیان را در نیویورک نمی‌باید جدی گرفت،  و نتیجتاً دوران پس از نصرالله،   هنیه،   رئیسی و ... در منطقه،   به مراتب بیش‌ازپیش بر چارچوب‌های اصولگرائی اسلامی مطلوب آمریکا تکیه خواهد داشت.

 

و در چارچوب گزینۀ دوم است که سکوت کشورهای قدرتمند جهان در برابر هجمۀ بی‌سابقۀ آمریکا به زرادخانۀ اسلامگرایانه‌اش در منطقۀ خاورمیانه معنا پیدا می‌کند.  در واقع،  کشورهای قدرتمند در‌ تلاش‌اند تا جای پای مناسبی در آیندۀ سیاسی برای خود دست‌وپا کنند،   تلاشی که به دلیل نبود اهرم‌های مناسب تاکنون نتیجۀ ملموسی نداشته.  روسیه درگیر یک جنگ فرسایشی در اوکراین شده؛   چین گرفتار سیاست‌های تجاری تحمیلی واشنگتن و تهدیدات نظامی در دریاهاست؛   هند تلاش دارد تا در همکاری نزدیک با بازارهای آمریکا در تجارت جهانی جائی برای خود بگشاید،  و ...  نتیجتاً همگی در سکوت فرورفته و صرفاً نظاره‌گرند.

 

با این وجود،  از منظر ما یک نکتۀ اساسی از سوی تحلیل‌گران و اطاق‌های فکر یانکی نادیده گرفته شده.  و آن اینکه،   اگر سیاست‌های استعماری کاملاً قابل پیش‌بینی است،   تاریخ به اثبات رسانده که عکس‌العمل ملت‌ها در برابر این سیاست‌ها به هیچ عنوان قابل پیش‌بینی نیست.  حال باید دید ساکنان این سرزمین‌ها،  سرزمین‌هائی که واشنگتن با ترورهای سیاسی خاک‌شان را اینچنین به توبره کشیده در پاسخ به این سیاستگزاری وحشیانه چه عکس‌العمل‌هائی در چنته خواهند داشت،  و اینکه چگونه خواهند توانست بر تاریخ کشور و منطقه‌شان تأثیر بگذارند.